chapter 14

834 128 62
                                    

پلک‌هاش به آرومی از هم فاصله گرفت اما هنوز احساس خستگی می‌کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پلک‌هاش به آرومی از هم فاصله گرفت اما هنوز احساس خستگی می‌کرد.
ترجیح داد دوباره چشم‌هاش رو ببنده و به خواب برگرده اما تازه یادش افتاده بود که ساعاتی قبل چه اتفاقی افتاده.
چشم‌هاش رو به سرعت باز کرد و با ندیدن تهیونگ روی تخت لحظه‌ای به خاطرات مبهمش‌ شک کرد.

چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و روی تخت غلتی زد. با باز کردن دوباره چشمش این بار آلفا رو دید که رو به روی آیینه ایستاده و در حال مرتب کردن یقه لباسشه‌.
پس هیچکدوم از اون اتفاقات خواب نبودن. با سرازیر شدن سیل خاطرات چند ساعت پیش احساس کرد بیشتر از هر لحظه در زندگی خجالت‌زده‌ شده و به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست با تهیونگ رو در رو بشه.

احتمالا آلفا بعد از مرتب کردن لباسش از اتاق خارج میشد و همین باعث شد جونگکوک دوباره رو تختی رو تا زیر چونش بالا بکشه و چشم‌هاش رو با سرعت بیشتری ببنده.
_عزیزم صدای نفس‌هات به راحتی معلوم میکنه که خواب نیستی.
تهیونگ لبخند کوتاهی زد و بدون اینکه نگاهش رو از آیینه بگیره جملش رو به آرومی ادا کرد.

جونگکوک اما هنوز امیدوارم بود تهیونگ گول بازیش رو بخوره. چشم‌هاش رو بسته بود و سعی داشت رایحش رو کنترل کنه اما دستی که روی موهاش قرار گرفت تمام برنامه‌هاش رو بهم زد.
_درسته هنوز نمیتونم بشنوم از اون ذهن قشنگت چیا میگذره اما خیلی راحت میتونم رایحت‌ رو بفهمم جونگکوک.

کنار تخت به آرومی خم شد و بوسه کوتاهی رو موهای امگا زد و قبل از اینکه بلند بشه به آرومی شروع به صحبت کرد.
_لباس‌هات رو روی صندلی گذاشتم. هر چقدر زمان بخوای برای آماده شدن داری. اگه فکر میکنی برای پایین اومدن زیادی خسته‌ای بهم خبر بده تا سینی شامت رو بفرستم بالا.
بعد بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه بلند شد و به آرومی اتاق رو ترک کرد.

با بلند شدن صدای در جونگکوک به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد و بعد از مواجه با اتاق خالی بی وقفه از روی تخت بلند شد و ایستاد.
درد عجیبی رو تو بدنش حس می‌کرد اما این باعث نمیشد که سر میز شام حاضر بشه.
اون با عنوان امگای عمارت و همسر آلفا وظیفه داشت همیشه سر ساعت مقرر روی صندلیش نشسته باشه. این جزو مهم‌ترین آدابی بود که از مادرش یاد گرفته بود.

Love, Hate And everything in between Where stories live. Discover now