_جونگکوک اینجایی؟
جونگکوک به سرعت به طرف صدای برادرش برگشت و گفت:
_بله برادر اینجام.هنری بعد از رسیدن به نزدیکی اون دو از حرکت ایستاد و جونگکوک رو مخاطب قرار داد:
_چرا این همه طولش دادی جونگکوک. همه منتظر تو هستیم.
جونگکوک خواست چیزی بگه که تهیونگ پیش دستی کرد و زودتر از اون گفت:
_عذر میخوام مستر میلتون. تقصیر من بود. داشتم برای برادرتون داستان بوته گل مادرم رو تعریف میکردم.
هنری نگاهی به شاخه گلی که در دستان جونگکوک بود انداخت و با لحنی محکم گفت:
_ایرادی نداره مستر کیم. اجازه هست بریم داخل؟
تهیونگ سری تکون داد و با دست اونها رو به سمت داخل راهنمایی کرد.
_بله حتما بفرمایید.جونگکوک نگاه زیر چشمی به مرد انداخت. تهیونگ با سر بهش اشاره کرد تا دنبال هنری بره.
با راه افتادن به سمت ساختمان تهیونگ به جونگکوک نزدیک شد و به آرومی طوری که فقط پسر صداش رو بشنوه گفت:
_اشتباه نکردی. دیروز اونجا بودم.
و بعد با قدمهایی بلند از پسر دور شد. با رسیدن به نشیمن مهمانهاش رو آماده رفتن دید. انقدر خسته بود که تعارفی برای موندنشون نکرد.تمام حواسش پرت جونگکوک بود و نمیدونست چجوری دیدار دیگهای رو مهیا کنه تا بتونه زمان بیشتری برای صحبت کردن با اون پسر به دست بیاره.
بعد از بدرقه میلتونها خودش رو داخل اتاقش حبس کرد. وضعیت از چیزی که فکر میکرد سختتر بود. اون پسر معصوم لیاقت بیشتر از اینهارو داشت.
نمیتونست سرنوشت اون رو به سرنوشت شوم خودش گره بزنه.
تهیونگ با این سرنوشت به دنیا اومده بود اما جونگکوک چی؟ چرا اون پسر باید درگیر تهیونگ بشه؟نمیتونست لحظهای چشمهای اون پسر رو از یاد ببره. چشمهاش زیبا بود. نه زیبایی عادی. نه مثل گلی که تهیونگ بهش داد. زیباییش مثل هزاران بوته گل سرخ بود و تهیونگ با تمام وجود اون رو میخواست.
خستهتر از هر زمانی به تخت خواب رفت. فردا باید برای بازدید از قسمت دیگه اراضی میرفت پس به اون خواب نیاز داشت. چشمهاش رو بست و با فکر کردن به آوای شیرین صدای اون پسر به خواب رفت.جونگکوک با رسیدن به اتاقش شاخه گلی که تهیونگ بهش داده بود رو لای کتابش گذاشت.
میدونست همه متوجه اون شاخه گل شدن اما چیزی به روش نیاوردن. جونگکوک میخواست بگه اون گل رو بی اجازه کنده. درسته بیادبی بود اما بهتر از این بود که بفهمن از یک مرد غریبه گل گرفته.
هر چند اون مرد غریبه نبود. بود؟ اون مرد جفتش بود. با اینکه مثل تمام جفتهای عادی رفتار نمیکردن اما این قرار نبود واقعیت بینشون رو تغییر بده.
YOU ARE READING
Love, Hate And everything in between
Werewolfکدام یک پیروز است؟ عشق یا نفرت؟ قسمی دیرینه که ریشههای نفرت را در دل محکم کرده یا عشقی که دوری از آن ممکن نیست؟ ____________________________________________ _تو به من دروغ گفتی. _من فقط چیزی رو گفتم که تو میخواستی بشنوی. General: romance, omegaver...