مهمان داری از چیزی که در ذهن تصورش را میکرد سختتر بود.
سر و کله زدن با دایی زادههای تهیونگ باعث شده بود پنج روز جهنمی رو تجربه کنه و فقط شبها تو اتاق مشترکشون بعد از اینکه از وراجیهای زن دایی و خرابکاریهای پسرداییهاش غر میز کمی احساس سبکی میکرد.
از بزرگترین دایی زاده تهیونگ که تازه وارد بیست و چهار سال شده بود تا کوچکترین عضو خانواده که هنوز یکسال هم نداشت، تماما دردسر بودند.
از گریههای طولانی گرفته تا خرابکاری و شکستن وسایل و شکار پرندگان و حیوانات جنگل، تعداد انگشت شماری از کارهایی بود که باعث میشد بی علاقگی تهیونگ به خانواده داییش رو درک کنه.اما چیزی که بیشتر از همه باعث آزارش بود تغییر رفتار ملموس تهیونگ و سکوتش بود.
جونگکوک به اینکه جواب خیلی از سوالهاش رو نگیره عادت داشت اما در طول این چند روز سکوت تهیونگ بیشتر از همیشه آزارش میداد.
حرف زدن درباره مادرش واضحا آلفا رو ناراحت و گرفته میکرد و هرچه به یکشنبه نزدیکتر میشدن تهیونگ افسرده و عصبیتر میشد.تقریبا هر شب با کابوس از خواب میپرید اما هر دفعه سعی داشت جونگکوک رو قانع کنه اوضاع وخیم میفیلد دلیل نگرانی و آشفتگی حالش شده.
البته که جونگکوک بهانههاش رو نمیپذیرفت اما تا الان از هرکسی درباره این موضوع سوال پرسیده بود جوابی جز سکوت یا نمیدونم پیدا نمیکرد.اون شب بعد از شام زودتر از همیشه به اتاق برگشتن. دایی تهیونگ مسئولیت انجام مراسم یادبود رو بر عهده گرفته بود و قرار بود صبح زود تمام هماهنگیها رو شروع کنه.
در واقع تهیونگ از این اتفاق استقبال نمیکرد اما تا جایی که امکان داشت سعی میکرد در هیچ تصمیمی دخالت نکنه.بعد از ورود به اتاق سریعا لباسهاش رو عوض کرد و خودش رو روی تخت انداخت.
تمام روز رو داشت از کوچکترین دایی زاده تهیونگ مراقبت میکرد و سعی داشت با تهیونگ برخورد نکنه.
این که با اون بچه بازی کنه و با عشق به اون موجود کوچولو نگاه کنه باعث عذاب وجدانش میشد.
به هیچ عنوان دلش نمیخواست تهیونگ اون لحظات رو ببینه و خودش رو سرزنش کنه.افکار بهم ریختهای داشت و خستگی باعث شد چشمهاش به آرومی بسته بشه.
اميدوار بود قبل از اینکه به خواب بره آلفا به اتاق بیاد تا راحتتر رایحش رو بو کنه.
همینطور که چشمهاش بسته بود صدای در اتاق رو شنید و چند دقیقه بعد گرمای لبهای تهیونگ رو بر روی شونش حس کرد.
_خوابیدی عمر من؟
YOU ARE READING
Love, Hate And everything in between
Werewolfکدام یک پیروز است؟ عشق یا نفرت؟ قسمی دیرینه که ریشههای نفرت را در دل محکم کرده یا عشقی که دوری از آن ممکن نیست؟ ____________________________________________ _تو به من دروغ گفتی. _من فقط چیزی رو گفتم که تو میخواستی بشنوی. General: romance, omegaver...