chapter 8

816 144 148
                                    

_اون ترجیح میده بمیره اما با من ازدواج نکنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_اون ترجیح میده بمیره اما با من ازدواج نکنه.
جمله‌ای که از وقتی هنری رو تو سالن اصلی دیده بود تو مغزش تکرار میشد.
نیمه شب بود و همین باعث می‌شد همه، حتی خدمتکارها هم توی رخت خواب‌هاشون باشن.

هنری در حالی که سعی می‌کرد کسی رو از خواب بیدار نکنه با حرکاتی که هنوز عصبانیت در اون موج میزد از پله‌ها بالا می‌اومد.
انتظار داشت با جونگکوک رو به رو بشه. بدون اینکه به امگا توجهی کنه پاش رو روی پله اول گذاشت تا به طبقه دوم بره.
اگر قرار بود طلوع آفتاب فردا صبح رو نبینه کار‌های زیادی برای انجام دادن داشت.

جونگکوک که تا اون لحظه با چشم‌هایی نگران کنار پلکان ایستاده بود با رد شدن هنری از کنارش قدمی به سمتش برداشت و با استیصال اسمش رو صدا زد:
_هنری؟

آلفا بدون اینکه به برادرش توجهی نشون بده پله‌های هفتم و هشتم رو یکی پس از دیگری بالا رفت اما این بار جونگکوک به سرعت دنبال برادرش رفت و سعی کرد با گرفتن دستش جلوی برادرش رو بگیره.
_هنری لطفا این کارو نکن.

هنری از حرکت ایستاد. انقدر در تصمیمی که گرفته بود مصمم بود که به هیچ عنوان قصد نداشت ازش منصرف بشه.
سعی کرد دستش‌ رو از دست جونگکوک خارج کنه و در همین حال با صدایی گرفته از خشم گفت:
_میدونی که امکان نداره جونگکوک. پس لطفا برگرد به اتاقت و منتظر بمون. حداقل این دفعه به حرف گوش بده.

جونگکوک با چشم‌هایی نگران به برادرش خیره شد. چطور میتونست به اتاقش برگرده و منتظر بمونه؟
با لحنی که به خوبی نگرانی در اون مشخص بود به آرامی گفت:
_منتظر چی باشم برادر؟ منتظر مرگ؟ هنری چجوری منتظر بمونم؟ برای من هیچ اهمیتی نداره که مردم راجع بهم چی فکر میکنن. من فقط نمیخوام هیچکدوم از شما آسیبی ببینه. پس لطفا این مسخره بازی رو تموم کن و بذار این تابستون بگذره و فقط به لندن برگردیم.

هنری در حالی که پوزخند میزد یک پله دیگه بالا رفت و کلمات رو شمرده شمرده ادا کرد:
_برگرد تو اتاقت جونگکوک.
قدم‌هاش رو تندتر کرد تا سریع‌تر به اتاقش برسه اما صدای بلند جونگکوک باعث شد از حرکت بایسته و به سرعت به طرفش برگرده.
_حتما باید خون ریخته بشه؟

رو به روی جونگکوک ایستاد و انگشت اشارش‌ رو مقابل صورت برادرش گرفت.
_صدات رو بیار پایین. فکر میکنی این مردم دست از حرف‌های بیخود بر میدارن؟ ها جونگکوک؟ فکر میکنی تا وقتی با اینکار دهنشون رو نبندیم خفه میشن؟
_صحبت‌های مردم برام ذره‌ای اهمیت نداره برادر. چیزی که مهمه تویی.

Love, Hate And everything in between Where stories live. Discover now