chapter 9

954 162 142
                                    

طلوع آفتاب اون صبح با بقیه صبح‌ها هیچ تفاوتی برای باقی مردم نداشت اما امگای جوان رو به روی آیینه‌ نشسته بود و سعی در کنترل افکار عجیبش داشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

طلوع آفتاب اون صبح با بقیه صبح‌ها هیچ تفاوتی برای باقی مردم نداشت اما امگای جوان رو به روی آیینه‌ نشسته بود و سعی در کنترل افکار عجیبش داشت.
از امروز به طور رسمی همسر مردی میشد که تا یک هفته پیش تصمیم بر رد کردنش داشت.

تمام اهالی خانه برای برگزاری مراسمی درخور و آبرومند در تکاپو بودن.
مستر میلتون هنوز معتقد بود برای مراسم ازدواج خیلی زوده اما پافشاری‌های جونگکوک و جدیت هنری باعث می‌شد کوتاه بیاد.

تنها کلیسای میفیلد حالا به گل‌های رز سفید آراسته شده بود و مهمان‌ها در انتظار ورود جونگکوک بودن.
تهیونگ در حالی که با استرس در محراب ایستاده بود به آینده پیچیده و سرنوشت عجیبش فکر می‌کرد.

هنوز مطمئن نبود ازدواج با اون پسر کار درستی باشه اما انتخاب دیگه‌ای پیش رو نداشت.
حالا که جونگکوک از مشکلش خبر داشت خیالش کمی آسوده بود.
اون پسر به طرز آزاردهنده‌ای بلد بود خودش رو با شرایط وقف بده و این از نظر تهیونگ خوب نبود.

همین الان هم زندگی مشترکشون را با صداقت کامل شروع نکرده بود و این مسئله آزارش میداد.
افکار سیاه در حال مصادره ذهنش بودن که صدای همهمه افراد حاضر در سالن جلوش رو گرفت.

موسیقی زنده‌ای که در فضا جاری بود، فضای آراسته به گل‌های مورد علاقش و از همه مهم‌تر جونگکوک؛ همه این‌ها دست به دست هم داده بودن تا برخلاف تصور مرد اون رو به یکی از خاص‌ترین روز‌های زندگیش تبدیل کنن.

جونگکوک با اون لباس سفید که با آستین‌هایی از تور تزئین شده، گردنبند مروارید و صورتی‌ که حالا با کمی آرایش در زیباترین حالت ممکن خودش بود، حتی از تصورات تهیونگ هم رویایی‌تر به نظر می‌رسید.

چجوری میشد اون پسر رو نپرستید؟ معبود قرار ندادن اون پسر کار آسونی به نظر نمی‌رسید و تهیونگ به این واقف بود. تصمیم داشت حالا که اونجا، در اون محراب ایستاده و می‌خواست امگای زیبای رو به روش رو به همسری قبول کنه لحظه‌ای دست از دوست داشتنش‌ برنداره.
نفسش رو به آرومی بیرون داد و با لبخند و چشم‌هایی که هنوز از زیبایی پسر متاثر بود بهش خیره شد.

در اون طرف راهرو جونگکوک به همراه پدرش ایستاده بود و به تهیونگ که با لبخندی عجیب نگاهش می‌کرد چشم‌ دوخت.
قفسه سینش‌ از شدت نفس‌های تند و پشت سر همی که میکشید به سرعت بالا و پایین میشد و دست پدرش رو محکم‌ گرفته بود.

Love, Hate And everything in between Where stories live. Discover now