chapter 22

439 123 66
                                    

ساعاتی میشد که مهمان‌های بتی به اونجا رسیده بودن و حالا بعد از صرف ناهار در حیاط اصلی عمارت، که در حال آماده شدن برای جشن فردا بود، دور هم نشسته و چایی که به گفته پیرزن تعریف خودش بود رو می‌نوشیدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ساعاتی میشد که مهمان‌های بتی به اونجا رسیده بودن و حالا بعد از صرف ناهار در حیاط اصلی عمارت، که در حال آماده شدن برای جشن فردا بود، دور هم نشسته و چایی که به گفته پیرزن تعریف خودش بود رو می‌نوشیدن.

همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. تمام اعضای خانواده سرگرمی پیدا کرده و مشغول بودن به غیر از تهیونگ.
از لحظه ورود به عمارت انگار تک تک خاطراتی که باعث میشد حس خفگی داشته باشه به سراغش اومده بودن و این مانع از لذت بردن از حضور در جمع میشد.

حتی گاه انقدر در مرور خاطرات غرق میشد که فراموش می‌کرد باید جوابگوی پذیرایی بی‌نذیر خانواده همسرش باشه و به درستی اطراف عمارت رو بهشون نشون بده یا حتی در بحث‌ها شرکت کنه تا میزبان بدی به شمار نیاد.

جونگکوک متوجه‌ حالات آشفته و کمی بداخلاق تهیونگ شده بود و همین باعث می‌شد کمی بیشتر به آلفا توجه کنه.
سعی می‌کرد به هر نحوی شده با همسرش صحبت کنه. ازش درباره هر چیزی که به ذهنش می‌رسید سوال میپرسید و سعی می‌کرد تنهاش نذاره.

انگار تهیونگ هم متوجه تلاش امگاش شده بود و سعی می‌کرد با اون همکاری کنه.
سعی می‌کرد حواسش رو متوجه همسرش کنه اما گاه و بیگاه حتی وقتی داشت صحبت می‌کرد خاطرات از جلوی چشمش رد میشد.
تصویر بی‌رحمانه پدرش که هیچوقت به یک پدر شباهت نداشت.

جونگکوک همونطور که روی صندلی کنار آلفا نشسته بود با چشم‌هاش تک تک حرکات بتی رو زیر نظر گرفته بود.
قصد داشت با پیرزن حرف بزنه.
معتقد بود تنها کسی که میتونست در اوت شرایط کمکش کنه بتیه.

با بلند شدن پیرزن از کنار مادرش و شنیدن صدای عذرخواهی کوتاهش جونگکوک هم به آرومی از کنار تهیونگ بلند شد ولی قبل از این که قدمی برداره دست تهیونگ رو دور مچش احساس کرد.
به آرومی به سمت آلفا برگشت و با لحنی مهربان و اطمینان دهنده گفت:
_میرم آب بخورم آلفا. چیزی نیاز نداری برات بیارم؟
با شنیدن صدای جونگکوک به آرومی سرش رو تکون داد و مچ دست پسر رو ول کرد و ازش خواست زودتر برگرده.
جونگکوک باشه کوتاهی گفت و بعد دوباره به آرومی به سمتی که بتی رفته بود حرکت کرد.

Love, Hate And everything in between Where stories live. Discover now