صبح با سرو صدای مامانم از خواب بیدار شدم
.
چشام میسوخت و سرم درد میکرد
.
موهامو بدون شونه محکم بالای سرم بستم و رفتم مدرسه
.
میدونستم به خاطر کم خوابی دیشب اخلاقم افتضاحه و بهتره کسی باهام حرف نزنه
.
زنگ اول به جای آزمایش باید به حرفای استاد گیاه شناسی گوش میدادیم و من کاملا خسته شده بودم
.
" تو دیشب نخوابیدی نه؟"
.
سرمو رو شونه های لیام گذاشتم
.
" فقط سرم درد میکنه...همین"
.
لیام ادا دراورد و بقیه کلاس هر از چند گاهی صدام میزد یا با آرنجش به پهلوم میزد تا خوابم نبره
.
زنگ که خورد با خوشحالی سرمو روی میز گذاشتم
.
" شما برین...من همینجا فقط چشامو میبندم"
.
چشامو بستم و با عطر اشنایی بازشون کردم
.
" آوردمش...متاسفم فکر کنم دیشب برای همین نخوابیدی"
.
برگه رو از دستش گرفتم و دوباره چشامو بستم
.
" مرسی...من خوابم نمیاد"
.
" زیر چشات سیاهه لیا"
.
" نیست"
.
اخم کردم و دوباره چشامو بستم
.
" بیا بیرون قهوه بخور"
.
یه ذره به پشنهاد زین فکر کردم و از جام بلند شدم
.
.
________________________________
.
.
وسطای زنگ دوم بود که صدای مدیر از بلند گو پخش شد
.
" دوشنبه شب فستیوال بزرگ سالیانه سیاتل هست، به دلیل شلوغی و همراهی با این روز بزرگ مدرسه صبح دوشنبه تعطیله...کلاس های عقب افتاده در روزهای متفرقه جبران میشوند..."
.
همه با شادی جیغ کشیدن و بلند حرف زدن
.
" این عالیییه....سه روز تعطیلییییی"
.
گوشمو گرفتم تا جیغ کرکننده لورتا رو نشنوم
.
در مقابل کاغذی که به سمتم پرت شد جاخالی دادم...من هیچوقت نمیدونستم اون چه سوژه خوبی میشه...!بقیه روز با حرفای بچه ها راجع به تعطیلی و دوشنبه گذشت...
.
زنگ که خورد روی پله ها زمین بسکتبال نشستم
.
" تو مثله ادمایی هستی که بعد از مستی بیدار شدن"
.
زین با خنده گفت و کنارم نشست
.
" هر چی تو بگی"
.
نیمچه لبخندی زدم و سرمو رو شونه هاش گذاشتم
.
" یک شنبه باهام میای واسه ی اجرا؟"
.
" تو همیشه عادت داری سوالای عجیبو بی مقدمه بپرسی؟"
.
" به گمونم"
.
" باشه...میام، فقط بگو کجاست...یا کی بیام"
.
" بعدا میگم"
.
خمیازه کشیدم
.
" یه نفر دیشب خیلی خوب نخوابیده"
.
ولیحا گفت و خندید
.
" خب...بهتره برین، منم همین دور و برا میمونم"
.
سرمو به طرز مسخره ای تکون دادم
.
" تو...واقعا دیوونه ای"
.
زین انگشتشو دور سرش چرخوند و خندید
.
صدای بوق ماشین منو از جا پروند
.
" باید برم، تو هم دست از مسخره کردنم بردار"
.
با تهدید گفتم و زین دستشو تو هوا تکون داد
.
_________________________________
.
تمام جمعه و شنبه خودمو با ویولن خفه کردم، اون قطعه رو برای بارها و بارها زمزمه کردم تا جایی که سرم درد گرفته بود
.
تقریبا نیمه شب بود که زین زنگ زد
.
" فردا باید بریم و من هنوز نمیدونم کی و کجا"
.
تو صداش اعتراض موج میزد
.
" هتل رویالیتی...آدرسشو میفرستم، فکر کنم ساعت هفت اینجا باشی خوبه"
.
" باشه...خودمو سریع میرسونم"
.
سوت زد و صدای جیغی از پشت تلفن اومد
.
" چی بود؟"
.
" هیچی...صفا داره بازی میکنه"
.
خندیدم و خواستم گوشیو قطع کنم
.
" لیا..."
.
" بله"
.
" برو بخواب"
.
" باشه"
.
شونه هامو دادم بالا
.
رفتم سمت ویولن تا دوباره تمرین کنم که صدای اس ام اس اومد
.
" گفتم برو بخواب..."
.
خندیدم و لبمو گاز گرفتم
.
" باشه...این دفعه واقعا"
.
سرمو تکون دادم و بعد از انجام دادن قوانین خوابی که پسرا وضع کرده بودن خوابیدم
.صبح نسبتا زود بیدار شدم ولی خودمو بخواب زدم .
نزدیکای ظهر به لورتا زنگ زدم و ازش خواشتم بیاد اینجا
.
اونم در کمترین زمان خودشو رسوند
.
" لیا...دوستت اومده"
.
با صدای مامانم رفتم پایین و دست لورتا رو کشیدم و آوردمش بالا
.
" وای...چقدر خونتون بامزست...من عاشق بابات شدم اون عااالیه"
.
دستشو مثل راک استارهای کرد و خندیدم
.
" این جوجه های کوچولو رو نگاه کن"
.
برگشتم و اون لپ جک رو که با تعجب بهش خیره شده بود کشید
.
" هیچوقت اینکارو با جیس نکن"
.
" چرا؟"
.
" پشیمون میشی"
.
خندیدم
.
" شما گربه نداشتین؟"
.
" آره...دوروتی، چند وقته پیش همسایمونه...اونا یه گربه نر دارن، فکر کنم داره جفت گیری میکنه"
.
سرشو تکون داد
.
" جیک خوب شد؟"
.
" آره...فقط بعضی وقتا عطسه میکنه، همین جاها بود"
.
سرمو خاروندم و در اتاقو باز کردم
.
لورتا مثله بچه ها پرید رو تخت
.
" برای چی گفتی بیام؟"
.
چهار تا لباس جلوش گذاشتم
.
" بخاطر این...من نمیدونم امشب کدومو بپوشم"
.
" پیش آدم خوبی اومدی"
.
خندیدم و اون چشمک زد
.
" این قرمزه خیلی کوتاهه...باید حداقل تا زانوت باشه"
.
سرمو تکون دادم و برش داشتم
.
" این زرده به درد یه قرار رسمی نمیخوره"
.
اونم برداشتم
.
" آبیه به چشات میاد و سیاهه...خب، هر دوتا قشنگن"
.
سرشو خاروند و پسرا اومدن تو
.
جیس رو روی پاهام نشوندم و با موهاش بازی کردم
.
" تنها میری؟"
.
" با زین"
.
چشاش برق زد
.
" سیاهه رو بپوش"
.
خندیدم و لباسا رو جمع کردم
.
ساعت تقریبا شیش بود
.
" من باید برم..."
.
" اوه...باشه، مرسی که اومدی لورتا"
.
لبخند زد و رفت .
در اتاقمو بستم و لبامو گاز گرفتم
.
قطعه رو یه بار دیگه مرور کردم و ویولن رو توی جعبش دقیق جاسازی کردم
.
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi