Chapter 27

786 101 8
                                    

داستان از نگاه زین

صبح با گیجی بیدار شدم...چشمامو باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم...

با یادآوری خاطرات دیشب لبخند زدم...لیا کنارم نبود!

لباسامو عوض کردم و سریع رفتم پایین...صفا و لیا و ولیحا جلوی تلویزیون نشسته بودن و بازی میکردن...صداشون کل نشیمن رو گرفته بود...

"صبح بخیر..."

مامانم اومد جلو و لپمو بوس کرد

سرمو تکون دادم و بین صفا و لیا نشستم...اینجور که معلوم بود ولیحا بیچاره چند دور عقب مونده...!

گوشی لیا زنگ خورد و دسته ها رو انداخت رو پام

" بازی کن تا نباختم"

یه ذره گذشت و از صدای لیا فهمیدم عصبیه

رفتم تو اتاق تا ببینم چی شده...

" فکرشو نکن مامان...من نمیام خونه...با اون؟مگه هنوز نمرده؟اه...باشه"

تماس رو قطع کرد و رفتم جلو

" چی شده لیا؟"

"شیطان اومده خونمون..."

"شیطان؟؟"

با تعجب بهش خیره شدم...سر صبح عقلش مشکل پیدا کرده؟

"خاله بابام...اون یه دیوونه به تمام معناست...به همه چیز گیر میده و ایراد میگیره...خیلی هم پیره"

آه کشید و کیفشو برداشت

"حالا باید بری؟"

"آره"

"منم میام"

یه نگاه به سر تا پام کرد

" باشه...ولی ممکنه کلی عیب روت بزاره...با همه اینجوریه"

سرمو تکون دادم

___________________

مامان لیا با چهره عصبی و لبخند مصنوعی در رو باز کرد.صدای پیر و ضعیفی که منو یاد کلاغ مینداخت اومد

"کوردلیا..."

"سلام خاله ماری..."

میدونستم دوست نداره جیزی به جز لیا بهش بگیم.اون زن رو بغل کرد و رو مبل نشست.پسرا بدون اینکه صدایی ازشون در بیاد پازل درست میکردن

" اوه کوردلیا...نگفتی ازدواج کردی؟اونم بدون مشورت من؟باید ازش طلاق بگیری..."

به من اشاره کرد

" من خیلی کوچیکم ازدواج نکردم...زین دوست پسرمه..."

"چه بهتر...باید همین الان کات کنی...اسمش که مضخرفه...قیافش که عجیب غریبه...کلی هم که تتو داره...اصلا مرد مناسبی نیست"

لیا غر غر کرد و پاهاشو رو هم انداخت

دوباره پسرا با تعجب بهم نگاه کردن و یهو لبخند زدن...کم کم دارم ازشون میترسم...

بابای لیا اشاره کرد بریم بالا و ما هم همین کارو کردیم...

"لیا؟برای چی اومده؟اون که گفت نمیخواد مامانو ببینه"

جیک آروم پرسید

"نمیدونم..."

تو گوشم گفت

" برای تولد پسرا اومده..."

سرمو تکون دادم و جک جیغ زد و رفت تو دستشویی

"چی شد؟"

"لابد دندونش افتاد..."

جیس ادا درآورد و یه برگه رو داد بهم

"امروز یاد گرفتیم اسممونو بنویسیم قشنگه؟؟"

سرمو تکون دادم و به خط خرچنگ قورباغشون نگاه کردم

لیا منو برد تو اتاق

" راستش...تولد بزرگی نمیگیریم...فقط مامانم اونا رو میبره دیزنی لند...فکر کنم آخر سال...اینجوری بهتره"

سرمو تکون دادن و رو تخت نشستم

چند دقیقه بعد جیک اومد و آروم تو گوشم گفت

" لیا فکر میکنه تو دوست پسرشی...ولی تو گفتی نیستی...یه وقت ناراحت نشه؟به نظرت مشکلی نداره؟"

بلند خندیدم و جیس با تعجب شونشو داد بالا

Pure Love [Z.M fanfiction]Место, где живут истории. Откройте их для себя