داستان از نگاه زین
صبح با گیجی بیدار شدم...چشمامو باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم...
با یادآوری خاطرات دیشب لبخند زدم...لیا کنارم نبود!
لباسامو عوض کردم و سریع رفتم پایین...صفا و لیا و ولیحا جلوی تلویزیون نشسته بودن و بازی میکردن...صداشون کل نشیمن رو گرفته بود...
"صبح بخیر..."
مامانم اومد جلو و لپمو بوس کرد
سرمو تکون دادم و بین صفا و لیا نشستم...اینجور که معلوم بود ولیحا بیچاره چند دور عقب مونده...!
گوشی لیا زنگ خورد و دسته ها رو انداخت رو پام
" بازی کن تا نباختم"
یه ذره گذشت و از صدای لیا فهمیدم عصبیه
رفتم تو اتاق تا ببینم چی شده...
" فکرشو نکن مامان...من نمیام خونه...با اون؟مگه هنوز نمرده؟اه...باشه"
تماس رو قطع کرد و رفتم جلو
" چی شده لیا؟"
"شیطان اومده خونمون..."
"شیطان؟؟"
با تعجب بهش خیره شدم...سر صبح عقلش مشکل پیدا کرده؟
"خاله بابام...اون یه دیوونه به تمام معناست...به همه چیز گیر میده و ایراد میگیره...خیلی هم پیره"
آه کشید و کیفشو برداشت
"حالا باید بری؟"
"آره"
"منم میام"
یه نگاه به سر تا پام کرد
" باشه...ولی ممکنه کلی عیب روت بزاره...با همه اینجوریه"
سرمو تکون دادم
___________________
مامان لیا با چهره عصبی و لبخند مصنوعی در رو باز کرد.صدای پیر و ضعیفی که منو یاد کلاغ مینداخت اومد
"کوردلیا..."
"سلام خاله ماری..."
میدونستم دوست نداره جیزی به جز لیا بهش بگیم.اون زن رو بغل کرد و رو مبل نشست.پسرا بدون اینکه صدایی ازشون در بیاد پازل درست میکردن
" اوه کوردلیا...نگفتی ازدواج کردی؟اونم بدون مشورت من؟باید ازش طلاق بگیری..."
به من اشاره کرد
" من خیلی کوچیکم ازدواج نکردم...زین دوست پسرمه..."
"چه بهتر...باید همین الان کات کنی...اسمش که مضخرفه...قیافش که عجیب غریبه...کلی هم که تتو داره...اصلا مرد مناسبی نیست"
لیا غر غر کرد و پاهاشو رو هم انداخت
دوباره پسرا با تعجب بهم نگاه کردن و یهو لبخند زدن...کم کم دارم ازشون میترسم...
بابای لیا اشاره کرد بریم بالا و ما هم همین کارو کردیم...
"لیا؟برای چی اومده؟اون که گفت نمیخواد مامانو ببینه"
جیک آروم پرسید
"نمیدونم..."
تو گوشم گفت
" برای تولد پسرا اومده..."
سرمو تکون دادم و جک جیغ زد و رفت تو دستشویی
"چی شد؟"
"لابد دندونش افتاد..."
جیس ادا درآورد و یه برگه رو داد بهم
"امروز یاد گرفتیم اسممونو بنویسیم قشنگه؟؟"
سرمو تکون دادم و به خط خرچنگ قورباغشون نگاه کردم
لیا منو برد تو اتاق
" راستش...تولد بزرگی نمیگیریم...فقط مامانم اونا رو میبره دیزنی لند...فکر کنم آخر سال...اینجوری بهتره"
سرمو تکون دادن و رو تخت نشستم
چند دقیقه بعد جیک اومد و آروم تو گوشم گفت
" لیا فکر میکنه تو دوست پسرشی...ولی تو گفتی نیستی...یه وقت ناراحت نشه؟به نظرت مشکلی نداره؟"
بلند خندیدم و جیس با تعجب شونشو داد بالا
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Pure Love [Z.M fanfiction]
Фанфикیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi