" اگه افتادم چی؟"
"میگیرمت"
خندیدم و رو صخره نشستم
به ستاره ها نگاه کردم...شمع رو خاموش کردم و انداختمش پایین
به صدای موزیکی که میومد گوش دادم...یرم رو شونه ی زین بود
"لیا.."
زین آروم گفت و بهش نگاه کردم...از تو چشماش هیچی نمیشد خوند...
" من...من دوست دارم..."
خندیدم و با مشت زدم رو پاش
" اینجا که جای جک تعریف کردن نیست..."
" من شوخی نکردم لیا...دوست دارم"
بلندتر گفت و بیشتر خندیدم...دستشو از روی کمرم برداشت
" لیا..."
سرمو با مکث بردم بالا...یه تپش... و قلبم ایستاد...تنها چیزی که احساس میکردم لب های داغ زین بود...
نفس کشیدم و با حیرت بهش خیره شدم...
سر زین پایین بود و میدونستم ناامید شده...زین؟...همون چیزیه که من میخوام؟
دستمو زیر چونش گذاشتم و آوردم بالا...با ناراحتی بهم نگاه میکرد...
لبخند کوتاهی زدم و آرومتر بوسیدمش...صدای آتیشی که درست کرده بودن میومد و همه جا تاریک بود...
دست های زین رو کمرم حرکت میکرد و من گرفته بودمش تا نیفتم...
بین اون همهمه لب های داغ زین و چشمای براقش احساس میشد
صدای شلیک فشفشه ای اومد و بالاخره دست از بوسیدنش برداشتم...خودمو کشیدم بالا و تو بغلش جا کردم
" من...منم دوست دارم..."
"جوک نگو..."
خندیدم و ناخونمو رو تتو های دستش کشیدم
- داستان از نگاه زین -
همیشه از رقصیدن متنفر بودم...ولی در اون لحظه اینقدر خوشحال بودم که هر کاری میکردم...هر کاری!
من خوشبخت ترین آدم دنیام...
انگشتام با موهای لیا بازی میکرد و نفسای گرمش به سینم میخورد...صدای زنگ گوشیش اومد و با عصبانیت برش داشت
"چیه لورتا؟باشه..اه"
اخم کرد
"پیجمون کردن"
خندیدم و از رو صخره بردمش پایین
همونجور که دستم رو کمرش بود به سمت آتیش بزرگ رفتیم
لیا شنلشو درآورد و لپمو بوسید...رفت سمت دخترا و هری اومد جلو
" این مال تو..."
یه لیوان آبجو داد
" امشب نمیخورم.."
" برای خوردن نیست...میریزیم تو آتیش"
سرمو تکون دادم و از اون طرف تیف لیوانشو ریخت
کم کم بقیه اومدن و دخترا با آبجو های اضافه آب بازی کردن
لیا اومد جلوی آتیش تا موهاشو خشک کنه...و همزمان کلی برگ خشک روش ریخته شد
اون جیغ زد و خندید...خیلی بلند...شادتر از همیشه...
و دنبال لورتا دور آتیش دوید...
روی سنگ کوچیکی نشستم و بهش خیره شدم...آره...این همون دختریه که من عاشقشم...!
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi