Chapter 35 part 2

636 84 12
                                    

" سلام مامان،من رسیدم و الان تو حموم زین منتظرم تا باهات یه صحبت کوتاهی داشته باشم..."

براش پیام گذاشتم و چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد

" سلام..."

صداش بدجوری گرفته بود

" مامان؟تو گریه کردی؟ماماااان..."

چرا جوابمو نمیده

" نه نه...حالم خوبه،تو چی؟"

" من...خب حالا میتونم منطقی تر فکر کنم..."

" لیا متاسفم میدونستم باید باهات مشورت کنیم...ولی مشکلی نیست همینجوری خوبه،جرالد هم مشکلی نداره..."

آه کشیدم و گوشیو رو اون گوشم گذاشتم

" مشکلی نیست مامان...با ازدواجتون مشکلی ندارم...فقط میخوام بدونم قبلش به همه چیز فکر کرده باشی...من تا یه ماه دیگه میرم و فقط شما و پسرا میمونین...نمیخوام،...خودت بهتر میدونی...."

" ازین بابت مطمئن باش،ولی اگه..."

زین لباساشو درآورد.کنارم نشست و گوششو به تلفن چسبوند تا بشنوه چی میگیم

" چی مامان؟نشنیدم ببخشید..."

یه چشم غره به زین رفتم و اون آروم خندید

" فقط گفتم یه بار دیگه فکراتو بکن...فردا که اومدی نظرتو بگو...من نمیخوام بدون رضایت تو یا پسرا این کارو انجام بدم..."

زین هی از زیر آب انگشتشو میزد به بدنم و قلقلکم میداد

موهامو باز کرد و نصفش ریخت تو آب...

اصلا نمیفهمیدم مامانم چی میگه حواسم به زین بود...

" حتما...آره فردا میگم بهت...آره،فقط لطفا گریه نکن...و اینکه دوست دارم..."

محکم زدم به سینه زین تا دست از اذیت کردن من برداره

" باشه،مرسی لیا...من بیشتر دوست دارم..."

گوشیو گذاشتم کنارم و هر چی آب جلوم بود رو پاشیدم رو زین و اونم به تلافی همون کارو کرد

" چرا نمیزاری مثله آدم حرف بزنم...اصلا چرا اومدی اینجا..."

" وقت حمومت تموم شده بود،نوبته منه...میخواستی زودتر بری..."

آب وان تقریبا نصف شده بود...

" خیلی خب...حالا بگو چی شد..."

" من فکرامو کردم...و فکر کنم بهتره اونا ازدواج کنن...یعنی خب،این به نفع همس..."

زین سرشو تکون داد و آب وان دوباره پر شد...

کلی کف ریخت و من یه مشت برداشتم فوت کردم تو صورتش

" نکن کوووور شدم..."

خندیدم و بیشتر ریختم...

صورتشو شست و لیفو برداشت...آروم پر از کفش کرد و انداخت تو صورتم...

" اییییییییییییییی....چی کار میکنییی..."

تقریبا تا نیم ساعت بعد آب بازی و کف بازی کردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم بهتره خودمونو بشوریم و بریم بیرون...

زین موهامو شامپو زد و منم همین کارو براش کردم...تقریبا!

" لیا؟داری تو موهام چی کار میکنی؟"

بین زانوهاش نشسته بودم تا دستم به سرش برسه

" دارم خوشگلت میکنم...بفرما..."

تو آینه خودشو نگاه کرد

" این گوشا چیه برام گذاشتی؟؟مگه من خفاشم..."

خندیدم و اون موهاشو به هم ریخت

رفتم نزدیک تر و یه گلوله کف رو دماغم گذاشت...

" هپچیوووو ... "

عطسه کردم و اون با لبخند بهم زل زد

از پشت بغلم کرد و سعی کرد بدنمو بشوره ولی اینقدر قلقلکم داد و تکون خوردم که ترجیح دادیم دیگه هیچوقت با هم نریم حموم

در حالی که اشکای حاصل از خندمو پاک میکردم بهم خیره شده بود

" همین که لیفو رو بدنت میکشم میخندی..."

" آخه قلقلکم میدی..."

خندیدم و اون به طرز مرموزی اومد جلو

" مثل اینکه تا حالا هیچکی درست حسابی قلقلکت نداده..."

اینقدر قلقلکم داد و جیغ کشیدم که فکر کنم همسایه ها ترسیده باشن...

یه نگاه به کف هایی که با لگدهام ریخته بودم پایین کردم و سرمو رو سینه زین گذاشتم...

برای چند دقیقه به طرز عجیبی چیزی نگفتیم و ساکت به هم خیره شدیم...

و در آخر اون ترجیح داد سرمو بکشه بالا و لباشو بزاره رو لبام...

...

" بهتره برم بیرون تا اتفاق بدتری نیفتاده..."

یه نگاه به آشپزخونه که به خاطر غذای سوخته صبحانه سرتاسر سیاه بود کردم و ابروهامو دادم بالا

ولی زین با راحتی تمام اومد جلو

" میتونم ببرمت..."

"نمیخوام..."

لبشو گاز گرفت و موهامو برد پشت گوشم

" دختر خوبی باش...با مامانت بابات دعوا نکن..."

اخم کردم و خندید

" باشه هرکار میخوای بکن..."

دستمو دور گردنش حلقه کردم و انقدر بوسیدمش که نفس کم آوردم

" ب...بهتره برم..."

پوزخند زد و پیشونیمو بوسید

" خبرشو بده..."

Pure Love [Z.M fanfiction]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang