" سلام مامان،من رسیدم و الان تو حموم زین منتظرم تا باهات یه صحبت کوتاهی داشته باشم..."
براش پیام گذاشتم و چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
" سلام..."
صداش بدجوری گرفته بود
" مامان؟تو گریه کردی؟ماماااان..."
چرا جوابمو نمیده
" نه نه...حالم خوبه،تو چی؟"
" من...خب حالا میتونم منطقی تر فکر کنم..."
" لیا متاسفم میدونستم باید باهات مشورت کنیم...ولی مشکلی نیست همینجوری خوبه،جرالد هم مشکلی نداره..."
آه کشیدم و گوشیو رو اون گوشم گذاشتم
" مشکلی نیست مامان...با ازدواجتون مشکلی ندارم...فقط میخوام بدونم قبلش به همه چیز فکر کرده باشی...من تا یه ماه دیگه میرم و فقط شما و پسرا میمونین...نمیخوام،...خودت بهتر میدونی...."
" ازین بابت مطمئن باش،ولی اگه..."
زین لباساشو درآورد.کنارم نشست و گوششو به تلفن چسبوند تا بشنوه چی میگیم
" چی مامان؟نشنیدم ببخشید..."
یه چشم غره به زین رفتم و اون آروم خندید
" فقط گفتم یه بار دیگه فکراتو بکن...فردا که اومدی نظرتو بگو...من نمیخوام بدون رضایت تو یا پسرا این کارو انجام بدم..."
زین هی از زیر آب انگشتشو میزد به بدنم و قلقلکم میداد
موهامو باز کرد و نصفش ریخت تو آب...
اصلا نمیفهمیدم مامانم چی میگه حواسم به زین بود...
" حتما...آره فردا میگم بهت...آره،فقط لطفا گریه نکن...و اینکه دوست دارم..."
محکم زدم به سینه زین تا دست از اذیت کردن من برداره
" باشه،مرسی لیا...من بیشتر دوست دارم..."
گوشیو گذاشتم کنارم و هر چی آب جلوم بود رو پاشیدم رو زین و اونم به تلافی همون کارو کرد
" چرا نمیزاری مثله آدم حرف بزنم...اصلا چرا اومدی اینجا..."
" وقت حمومت تموم شده بود،نوبته منه...میخواستی زودتر بری..."
آب وان تقریبا نصف شده بود...
" خیلی خب...حالا بگو چی شد..."
" من فکرامو کردم...و فکر کنم بهتره اونا ازدواج کنن...یعنی خب،این به نفع همس..."
زین سرشو تکون داد و آب وان دوباره پر شد...
کلی کف ریخت و من یه مشت برداشتم فوت کردم تو صورتش
" نکن کوووور شدم..."
خندیدم و بیشتر ریختم...
صورتشو شست و لیفو برداشت...آروم پر از کفش کرد و انداخت تو صورتم...
" اییییییییییییییی....چی کار میکنییی..."
تقریبا تا نیم ساعت بعد آب بازی و کف بازی کردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم بهتره خودمونو بشوریم و بریم بیرون...
زین موهامو شامپو زد و منم همین کارو براش کردم...تقریبا!
" لیا؟داری تو موهام چی کار میکنی؟"
بین زانوهاش نشسته بودم تا دستم به سرش برسه
" دارم خوشگلت میکنم...بفرما..."
تو آینه خودشو نگاه کرد
" این گوشا چیه برام گذاشتی؟؟مگه من خفاشم..."
خندیدم و اون موهاشو به هم ریخت
رفتم نزدیک تر و یه گلوله کف رو دماغم گذاشت...
" هپچیوووو ... "
عطسه کردم و اون با لبخند بهم زل زد
از پشت بغلم کرد و سعی کرد بدنمو بشوره ولی اینقدر قلقلکم داد و تکون خوردم که ترجیح دادیم دیگه هیچوقت با هم نریم حموم
در حالی که اشکای حاصل از خندمو پاک میکردم بهم خیره شده بود
" همین که لیفو رو بدنت میکشم میخندی..."
" آخه قلقلکم میدی..."
خندیدم و اون به طرز مرموزی اومد جلو
" مثل اینکه تا حالا هیچکی درست حسابی قلقلکت نداده..."
اینقدر قلقلکم داد و جیغ کشیدم که فکر کنم همسایه ها ترسیده باشن...
یه نگاه به کف هایی که با لگدهام ریخته بودم پایین کردم و سرمو رو سینه زین گذاشتم...
برای چند دقیقه به طرز عجیبی چیزی نگفتیم و ساکت به هم خیره شدیم...
و در آخر اون ترجیح داد سرمو بکشه بالا و لباشو بزاره رو لبام...
...
" بهتره برم بیرون تا اتفاق بدتری نیفتاده..."
یه نگاه به آشپزخونه که به خاطر غذای سوخته صبحانه سرتاسر سیاه بود کردم و ابروهامو دادم بالا
ولی زین با راحتی تمام اومد جلو
" میتونم ببرمت..."
"نمیخوام..."
لبشو گاز گرفت و موهامو برد پشت گوشم
" دختر خوبی باش...با مامانت بابات دعوا نکن..."
اخم کردم و خندید
" باشه هرکار میخوای بکن..."
دستمو دور گردنش حلقه کردم و انقدر بوسیدمش که نفس کم آوردم
" ب...بهتره برم..."
پوزخند زد و پیشونیمو بوسید
" خبرشو بده..."
KAMU SEDANG MEMBACA
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fiksi Penggemarیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi