Chapter 36

682 84 6
                                    

سه هفته بعد زمانی که همه تو تعطیلات بهاره به سر میبردن ما درگیر برگزاری عروسی کوچیکی بودیم که فرقی با یه کابوس بزرگ نمیکرد...

هزار نوع استرس مختلف برای اون روز میتونست وجود داشته باشه...

صبح شنبه با سردرد از خواب بیدار شدم و زین کنارم وول خورد

" حداقل بارون نمیاد..."

پرده هارو کنار زدم و گذاشتم نور خورشید شلوغی اتاقم رو کمرنگ کنه...

" دارم از استرس بالا میارم"

حتی زین هم کمی عصبی بود

" نگران نباش لیا...چیزی نمیشه"

" بهتر نبود جشن رو ظهر میگرفتیم؟شاید هوا سرد بشه..."

سه تا تقه به در خورد و بلند شدم

" لیا...بیداری؟"

با صدای بابام پریدم بیرون

" چی شده؟لباسا رو گم کردین؟حالت بده؟"

" نه...فقط اومدم بیدارت کنم..."

سرمو تکون دادم و سریع رفتم پایین تا صبحانه درست کنم

" بااااباااااا...."

جیغ کشیدم و لیوان قهوش تو دستش تکون خورد

" تو روز عروسیتم اول صبح روزنامه میخونی؟من از استرس نمیتونم حتی یه جا بشینم..."

خندید و زین از پشت سر بغلم کرد

" تو فقط زیادی همه چیزو سخت میگیری..."

دهنمو کج کردم و پسرا اومدن پایین

" لیا...کی میریم عروسی؟دیر نشده؟"

" ساعت چهار جک...الان دهه"

ابروهاشو داد بالا و همه با خیال راحت غذای با عجله ای رو که درست کرده بودم خوردن

...

به موقع به باغ رسیدیم و لورتا مامانم رو برد تا تورشو درست کنه

" بهت گفتم اینو نپوش خیلی پشتش بازه"

زین از لای دندوناش گفت

" اینجا همه آشنان..."

ولی اون اخم کرد و انگشتای سردشو رو کمر لخت لباسم کشید

" زین؟اینو میبندی؟"

پسرا لباساشون شکل هم بود و نفهمیدم کدوم این حرفو زد

زین رفت جلو تا پاپیون سیاه رو ببنده

یواشکی رفتم تو اتاق و از پشت مامانم رو بغل کردم...واقعا لباس عروس بهش میاد...

راس ساعت 4 کشیش اومد و مراسم رو شروع کردیم

ساقدوشمون استلا بود و وقتی اومد جلو دروازه کنار بابام وایساد احساس کردم همونجا غش میکنم

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora