داستان از نگاه زین
امروز قرار بود لیا رو برای جشن مدرسه دعوت کنم و اونجا همه چیزو بهش بگم...باید کارو یکسره کنم...دوری از اون بدترین اتفاقیه که برام افتاده...
رو صندلی نشستم و منتظرش موندم...
زنگ خورد و بقیه اومدن تو...
وقتی معلم اومد تو لیام و هری با تعجب پرسیدن چرا نیومده ومن هیچ جوابی نداشتم...
اون روز دیرتر از چیزی که انتظار داشتم تموم شد...به ولیحا گفتم خودش بره خونه
از صبح تا حالا هزارتا جواب برای نیومدنش درست کرده بودم...حتما اتفاق بدی افتاده...
زنگ در خونشون رو زدم و پاهامو دایره وار رو زمین تکون میدادم...جیک درو باز کرد
" سلام جیک..."
با عصبانیت و تردید بهم نگاه کرد
"لیا خونس؟؟"
"آره"
"تو میدونی چرا امروز نیومده بود؟"
"آره"
" میزاری بیام تو؟"
"نه"
جا خوردم
"چرا؟"
"من به تو اعتماد ندارم"
" چی کار کنم که اعتماد داشته باشی؟..."
مامان لیا اومد جلو
"اوه زین...بیا تو"
جیک چشم غره رفت و درو باز کرد
"من...من فقط اومدم ببینم لیا چطوره؟اتفاقی افتاده؟"
" سرما خورده...دیروز حالش بد شد...همش تب داره و هذیون میگه..."
سرمو تکون دادم و یه ذره خیالم راحت شد
"بالاس...فکر کنم خوابه"
مامانش با لبخند گفت و من رفتم لیا رو ببینم
موقع بالا رفتن از پله ها جک زیر چشمی تحت نظرم داشت و جیس با عصبانیت بهم زل زده بود
در اتاقو باز کردم...پرده ها کشیده شده بود و لیا خودشو زیر پتو جمع کرده بود
بدنش کوچولوتر به نظر میرسید و عرق کرده بود...هاله سیاهی زیر چشاش دیده میشد...
کنارش نشستم و دستمو رو گونه هاش کشیدم
آروم چشاشو باز کرد و لبخند زد
"همیشه وقتی میخوابی اینقدر دوست داشتنی میشی؟"
زیر لب زمزمه کردم
"چیزی گفتی؟"
صداش گرفته بود
"نه..."
نشست و دستشو زیر چونش گذاشت
"بیدارت که نکردم؟"
"نه...خوابم نمیبره"
"چرا؟"
"میترسم..."
پاهاشو زیر لباسش جمع کرد.کلافه و عصبی بود
دارو هارو از رو میز انداخت پایین
"چرا اینجوری میکنی؟"
"ازشون بدم میاد...بدمزه ها"
اخم کرد و دستشو گرفتم
"به جای اینکه ادای خوابیدن در بیاری باید واقعا استراحت کنی..."
"نمیتونم بخوابم...همش کابوس میبینم"
فقط چشاش از زیر پتو بیرون زده بود
آروم کنارش دراز کشیدم و سرشو رو سینم گذاشتم
"اینجوری بهتره..."
زمزمه کرد و پاهاشو آورد بالاتر
"مدرسه چی کار کردین؟"
"چیز خاصی نبود...یه جزوه هست خودم بهت میدم"
" مرسی..."
آروم تر گفت و بعد چند دقیقه فکر کردم خوابیده
"پ...پیشم میمونی؟"
"حتما..."
دستمو رو کمرش گذاشتم و نزدیک ترش کردم...بدنامون بهم میخورد...
آروم نفس کشید و خوابش برد
تارمویی که رو صورتش افتاده بود رو کنار زدم...اون تب داشت...
چیزی نگذشت که پاهای جمع شدش رو تو دلم احساس کردم و بدنش که میلرزید
محکم تر بغلش کردم و فشردمش...یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد
و کم کم آروم شد...
دستمو لای موهای قهوه ایش کشیدم و نتونستم جلوی خودمو برای نبوسیدن پیشونیش بگیرم...
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi