اینو به عنوان یه نکته در نظر بگیرین
من با هفده و خورده ای سال تجربه فهمیدم که وقتی یه روزی همه چیز به طرز افتضاحی عالی پیش میره یعنی یه اتفاق بدی میخواد بیفته...
همون آرامش قبل از طوفان...
الان تو وان حموم زین نشستم و دارم فکر میکنم چجوری تو چند ساعت این اتفاق افتاد...
بهتره یه بار دیگه مرورش کنم... سه ساعت قبل...
...
کم کم داشتیم برای امتحان های آخر بهار آماده میشدیم...
موقع شام متوجه نگاه های مرموز مامان و بابام شدم...
" لیا...پسرا،باید یه چیزی بهتون بگیم..."
سرمو آوردم بالا و به چهره های عجیبشون نگاه کردم
" من... من و جرالد میخوایم دوباره ازدواج کنیم..."
هر کس دیگه ای هم که بود با دیدن چهره یخ زده من میترسید
پسرا عکس العمل خاصی نشون ندادن و شاید هم کمی خوشحال شدن...
ولی من نمیخوام دوباره اون اتفاقا بیفته
" لیا...میدونم برات سخته...ولی...."
" ولی چی؟آسیب هایی که به من زدین بس بود میخواین اون بلا رو هم سر اینا بیارین؟"
انگشتمو سمت پسرا گرفتم و میتونستم ترس و تعجب رو تو صورتشون احساس کنم
بلند شدم و رفتم تو اتاقم...
" لیا..."
اهمیتی ندادم...نه برام مهم نیس ناراحت میشن یا نه...
اونا هیچوقت جای یه دختر بچه نبودن که بخاطر جا به جایی ها و خانواده عجیبش همیشه پیش دوستاش مسخره میشد...
یه ذره سر و صدا زیاد شد ولی دوباره همه جا در سکوت فرو رفت...
در باز شد و اشک هامو با بالشم پاک کردم
" لیا؟..."
جک آروم پرسید و همراه تو تا شبح دیگه اومدن تو...
" لیا؟چرا ناراحت شدی؟"
" تو نمیفهمی..."
روشو برگردوند و جیس وحشت زده دستاشو دورم حلقه کرد
" لیا؟لیا؟تو که گریه نمیکنی نه؟توروخدا بگو گریه نمیکنی..."
چشاش پر از اشک شد و رو تخت نشستم
هر سه تا رو بغل کردم و رو پام نشوندم
" نه...حالم خوبه"
جیک اومد جلو و لپمو آروم بوسید
" فقط گریه نکن...میخوای به زین بگم بیاد؟"
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و اون دستشو دور گردنم حلقه کرد
ESTÁS LEYENDO
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanficیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi