Chapter 38

637 81 9
                                    

- داستان از نگاه لویی -

نایل علامت داد که با زین حرف زده...

از پشت بوته ها پریدم رو زین و دستمال رو جلوی دهنش گرفتم...سریع کشیدمش عقب و تو همون یه ثانیه بیهوش شد...

لیا برگشت و هری از پشت با اون هم همینکارو کرد...

دهنشون رو بستیم و انداختیمشون تو ماشین

لیام از مامان و بابای لیا اجازه گرفت اونا رو ببریم برای جشن و معلوم نیست کی بیان...

رسیدیم خونه هری و تیف با دیدن لیا و زین سکته کرد

" چرا بیهوششون کردین؟؟؟"

" اینجوری بیشتر حال میده..."

من گفتم و خندیدیم

آروم گذاشتیمشون تو اتاق و کم کم بیدار شدن

" لیام؟نایل؟اینجا چه خبره؟..."

لیا گفت و سرشو گرفت

زین یه نگاهی به ما انداخت و اولین چیزی که دستش اومد رو پرت کرد سمتم

" آخه این طرز بردن به مهمونیه؟"

لیا که تازه فهمیده بود چی شده چشاش گرد شد و محکم با پاش به نایل لگد زد

" خییییلی حالی داد،بیخیال... حالا که اینجایین...بیاین بترکوووونیم!"

همه رو بردم بیرون و مهمونی شروع شد...

لیوانای مشروب کوچیک تند تند پر میشدن و صدای موزیک کر کننده تر...

جیلی که ظاهرا هشیار تر بود رفت سراغ سورپرایزمون و طناب سطل هارو کشید

وسط رقصیدن کلی سطل بزرگ و پر از رنگ رومون ریخته شد و همه اومدن کنار...

به جز کلاریس که من کشوندمش بیرون !

" واای این افتضاحو چجوری درست کنیم؟؟"

لیا گفت و به سر و کله پر از رنگ ما و خونه نگاه کرد

" اینجوری..."

جیلی چند تا طناب دیگه رو کشید و رو هممون سطل آب داغ ریخته شد...

" سوووختم!!"

لیام داد زد و پرید

" حداقل تمیز شدی..."

لورتا با جیغ گفت

واقعا تمیزتر شده بودیم ولی یه حموم درست و حسابی نیازه...

واقعا این ایده مزخرف از کجا به ذهن جیلی رسید

ازونجایی که مامان هری تا پس فردا نمیومد خونه رو به حال خودش گذاشتیم و تا نزدیکای صبح خوردیم و خندیدیم...

هر کی رفت تو اتاق خودش و کلاریس رو بغل کردم بردم

" لویی...من میخوام ازت طلاق بگیرم..."

رو تخت گذاشتمش

" ما ازدواج نکردیم که طلاق بگیریم..."

" چرا کردیم...هفته پیش..."

تی شرت خیسمو در آوردم و رو تخت دراز کشیدم

" تو فقط مستی کلاریس...صبح حالت خوب میشه..."

خودمم همچین هشیار نبودم،شک دارم کسی مست نباشه!

" آره راست میگی..."

سرشو تکون داد و خوابید...

...

- داستان از نگاه لیا -

با سردرد عجیبی بیدار شدم...

چشام همه جارو تار میدید و به زور زین رو کنارم تشخیص دادم

" لیا..."

ناله کرد و تکون خورد

" اینجا کجاست؟"

" نگو که هیچی از دیشب یادت نمیاد...تو اینقدرها هم مست نبودی..."

سرشو تکون داد و خندید

صدای شکستن یه چیزی اومد و سریع رفتیم پایین

لیام و هری با قیافه های گناهکار به شیشه بزرگ مشروبی که شکسته بود زل زده بودن

" یادگاری که نبود؟"

لورتا با صدای خوابالود گفت

" نه..."

همه بیدار شدن و اینقدر قهوه درست کردیم که برای یه استادیوم پر از آدمای مست کافی باشه...

سریع خرابکاریای دیشب رو تمیز کردیم و بلند شدیم بریم

" بهتره یادمون نره برای چی این مهمونی رو راه انداختیم..."

تیف آروم گفت و به من و زین نگاه کرد

مثل یه حلقه دور آشپزخونه نشستیم...

" ما هیچوقت فراموشتون نمیکنیم...و البته حتی خودتونم تو ایلات متحده پخش میشین..."

هیچکی برای دانشگاه تو سیاتل نمیموند و فقط تو تعطیلات میتونستیم همدیگرو ببینیم...

" ولی انگلیس خیلی دورتره..."

دستامو دور لورتا حلقه کردم

" باید کم کم باهاش کنار بیایم..."

کلاریس از پنجره بیرون رو نگاه کرد

" نگران نباشین...هیچ چیزی ما رو از هم جدا نمیکنه..."

به درخت های پر از شکوفه تو خیابون نگاه کردم...

ترک کردن آدمایی که بهترین روزای عمرمو ساختن بدترین بخش این ماجراست...

_____________________

رای و کامنت فراموش نشه :)

فقط دو تا چپتر دیگه مونده *_*

Pure Love [Z.M fanfiction]Where stories live. Discover now