داستان از نگاه لیا
بالاخره بدون کابوس بیدار شدم...تقریبا شب شده بود...بدنم سبک بود و درد نمی کرد...
آروم رفتم پایین...بابام کتاب میخوند و مامانم تلویزیون نگاه میکرد
" پسرا کجان؟"
کنارشون نشستم
" با زین رفتن بیرون..."
"چی؟؟؟فکر کردم رفته"
مامانم خندید
" تو که خواب بودی پسرا دعواشون شد...زین اومد آشتیشون بده که قضیه بدتر شد...بعدشم همه تقصیرا گردن زین افتاد و اونم بخاطر عذرخواهی بردشون بیرون...واقعا پسرا از زین خوششون نمیاد"
" مگه زین چشه؟"
اخم کردم و در باز شد...چهارتایی اومدن تو
" ما بستنی خوردیم به تو ندادیم"
جیس گفت و زبونشو آورد بیرون.بالش کوچیک کنارمو به سمتش پرت کردم
"ماماااان.منم بستنی میخوام"
" فکر کن با این حالت بزارم بخوری"
" ولی من خوبم"
" اوه خدای من!!"
بابام و زین داد زدن و پریدن جلوی تلویزیون...فوتبال شروع شده بود
غرغر هاشون شروع شد و من رفتم حموم
...
داشتم موهامو خشک میکردم که بازی تموم شد و زین اومد تو
" حالت چطوره؟"
"بهترم"
"اگه...اگه خوب بودی فردا میری جشن؟"
"شاید...کسی منو دعوت نکرده"
" من کردم..."
لب پایینمو بردم تو دهنم
" باشه میام...فقط...چی بپوشیم؟"
" نظرت راجب به خون آشام چیه؟"
چشام برق زد
"عالیه"
_____________________________
شنبه شب حالم کاملا خوب بود...لباسمو پوشیدم و دندونای نیش مصنوعیمو گذاشتم
جک در اتاقو باز کرد و آروم اومد تو
"لیا؟"
از پشت بغلش کردم و سرمو تو گردنش بردم
"میخورمت!"
جیغ زد و خودشو انداخت پایین
خندیدم و کلاه لباس ملوانیشو صاف کردم
" ما میریم پیش دوستامون تا بازی شیرینی بده تا کتک میخوری انجام بدیم "
جیس با شیطنت گفت و سبد چوبیشو برداشت
"لیا؟شکلاتای منو میخوری؟من نمیتونم بخورم...دندونم میوفته"
جک اشاره به دندون لقش کرد
" لازم نیست لیا بخوره خودم هستم...امشب وقتی خوابیدی دندونتو میکنم...همه جا پر خون میشه و تو اونا رو میخوری..."
جیس با شیطنت گفت
"لیا..."
جک ناله کرد و پشتم قایم شد
" نگران نباش...اون کاری نمیتونه بکنه..."
چشمک زدم و رفتم پایین
"خداحافظ"
قبل ازینکه کسی چیزی بگه از خونه رفتم بیرون و درو بستم...
زین رسید و یه نگاه به سرتاپام کرد
"ترسیدم"
موهاشو صاف داده بود بالا
" اونا رو درست کن وگرنه هیچ جا باهات نمیام"
"ولی من کلی وقت صرفش کردم"
روی پنجه پاهام وایسادم و موهاشو بهم ریختم
اخم کرد و مویی که رو صورتش بود رو با فوت داد بالا
...
آروم رفتیم سمت جنگل...همه جا پر از کدو حلوایی های ترسناک بود
هری با لباس جادوگر اومد جلو
" دو لیوان خون تازه برای شما"
خندیدم و لیوان مشروبو ازش گرفتم
لویی و نایل با کلی دستمال توالت دورشون اومدن پیش ما
" شما مثلا چی شدین؟"
" مومیایی!"
دوتایی با هم گفتن و زین ابروشو داد بالا
بیشتر شب حرف زدیم و خوردیم و آخرای جشن بود که هر کدوم یه شمع برداشتیم
زین منو برد سمت یه صخره یه جایی خیلی دورتر از بقیه...
^_^
I really love Next Chapter =))
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi