Chapter 24

725 101 18
                                    

داستان از نگاه لیا

بالاخره بدون کابوس بیدار شدم...تقریبا شب شده بود...بدنم سبک بود و درد نمی کرد...

آروم رفتم پایین...بابام کتاب میخوند و مامانم تلویزیون نگاه میکرد

" پسرا کجان؟"

کنارشون نشستم

" با زین رفتن بیرون..."

"چی؟؟؟فکر کردم رفته"

مامانم خندید

" تو که خواب بودی پسرا دعواشون شد...زین اومد آشتیشون بده که قضیه بدتر شد...بعدشم همه تقصیرا گردن زین افتاد و اونم بخاطر عذرخواهی بردشون بیرون...واقعا پسرا از زین خوششون نمیاد"

" مگه زین چشه؟"

اخم کردم و در باز شد...چهارتایی اومدن تو

" ما بستنی خوردیم به تو ندادیم"

جیس گفت و زبونشو آورد بیرون.بالش کوچیک کنارمو به سمتش پرت کردم

"ماماااان.منم بستنی میخوام"

" فکر کن با این حالت بزارم بخوری"

" ولی من خوبم"

" اوه خدای من!!"

بابام و زین داد زدن و پریدن جلوی تلویزیون...فوتبال شروع شده بود

غرغر هاشون شروع شد و من رفتم حموم

...

داشتم موهامو خشک میکردم که بازی تموم شد و زین اومد تو

" حالت چطوره؟"

"بهترم"

"اگه...اگه خوب بودی فردا میری جشن؟"

"شاید...کسی منو دعوت نکرده"

" من کردم..."

لب پایینمو بردم تو دهنم

" باشه میام...فقط...چی بپوشیم؟"

" نظرت راجب به خون آشام چیه؟"

چشام برق زد

"عالیه"

_____________________________

شنبه شب حالم کاملا خوب بود...لباسمو پوشیدم و دندونای نیش مصنوعیمو گذاشتم

جک در اتاقو باز کرد و آروم اومد تو

"لیا؟"

از پشت بغلش کردم و سرمو تو گردنش بردم

"میخورمت!"

جیغ زد و خودشو انداخت پایین

خندیدم و کلاه لباس ملوانیشو صاف کردم

" ما میریم پیش دوستامون تا بازی شیرینی بده تا کتک میخوری انجام بدیم "

جیس با شیطنت گفت و سبد چوبیشو برداشت

"لیا؟شکلاتای منو میخوری؟من نمیتونم بخورم...دندونم میوفته"

جک اشاره به دندون لقش کرد

" لازم نیست لیا بخوره خودم هستم...امشب وقتی خوابیدی دندونتو میکنم...همه جا پر خون میشه و تو اونا رو میخوری..."

جیس با شیطنت گفت

"لیا..."

جک ناله کرد و پشتم قایم شد

" نگران نباش...اون کاری نمیتونه بکنه..."

چشمک زدم و رفتم پایین

"خداحافظ"

قبل ازینکه کسی چیزی بگه از خونه رفتم بیرون و درو بستم...

زین رسید و یه نگاه به سرتاپام کرد

"ترسیدم"

موهاشو صاف داده بود بالا

" اونا رو درست کن وگرنه هیچ جا باهات نمیام"

"ولی من کلی وقت صرفش کردم"

روی پنجه پاهام وایسادم و موهاشو بهم ریختم

اخم کرد و مویی که رو صورتش بود رو با فوت داد بالا

...

آروم رفتیم سمت جنگل...همه جا پر از کدو حلوایی های ترسناک بود

هری با لباس جادوگر اومد جلو

" دو لیوان خون تازه برای شما"

خندیدم و لیوان مشروبو ازش گرفتم

لویی و نایل با کلی دستمال توالت دورشون اومدن پیش ما

" شما مثلا چی شدین؟"

" مومیایی!"

دوتایی با هم گفتن و زین ابروشو داد بالا

بیشتر شب حرف زدیم و خوردیم و آخرای جشن بود که هر کدوم یه شمع برداشتیم

زین منو برد سمت یه صخره یه جایی خیلی دورتر از بقیه...

^_^
I really love Next Chapter =))

Pure Love [Z.M fanfiction]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora