Chapter 26

782 118 16
                                    

داستان از نگاه لیا

اون شب قرار شد پیش زین باشم و نرم خونه...

داشتیم آروم از پله ها بالا میرفتیم که یهو در باز شد و مامان زین و خواهراش با قیافه های عجیب غریب اومدن بیرون

"هالووین مبارک"

خندیدم و دستامو به هم گره دادم...رفتیم پایین و تا نیمه شب جشن کوجیکی بعلاوه کلی خراب کاری برگزار کردیم

دوش سریعی گرفتم و پولیور روشن زین رو پوشیدم

موقعی که داشتم موهامو از زیر پولیور در میاوردم زین اومد تو

"خوابیدن..."

"ما هم باید بخوابیم..."

رفتم کنار ننو

"تو که نمیخوای اونجا بخوابی؟"

"اگه تو بیای آره"

" شرمنده من شب اون بالا نمیخوابم"

اخم کردم و سعی کردم رو ننو بخوابم...

یهو زیر پام خالی شد و زین منو انداخت رو شونش

" بزارم پایین..."

"ازین به بعد نمیتونی تنهایی بخوابی"

مشتمو کوبیدم رو شونش و در حالی که میخندید منو آروم رو تخت گذاشت

پشت بهش خوابیدم و اون چراغا رو خاموش کرد

کنارم دراز کشید و دستشو رو کمرم گذاشت

"حداقل میتونم بدون عذاب وجدان بغلت کنم..."

خندیدم و به ستاره ها نگاه کردم...

برگشتم و دستمو رو گردنش کشیدم

اون بهم خیره شده بود و دیگه نگاهش منو ذوب نمیکرد...

چون میدونستم اون فقط مال منه...هیچ کس نمیتونه زینو ازم بگیره...

دستمو رو سینش گذاشتم و اون سرشو خم کرد تا منو ببوسه

دستاش رو پهلوهام حرکت میکردن و انگشتام دور گردنش حلقه شده بودن...

"ما...ما باید بخوابیم..."

یه نگاه به ساعت کرد و پیشونیمو بوسید

خودمو بین گردن و سینش جا کردم...اونجا از همه بیشتر بوی زینو میداد...

"این اولین شبیه که پیشم میخوابی..."

" و مطمعنم آخریش نیست..."

خندیدم و نفسام گلوشو قلقلک داد

" شب بخیر"

یه بار دیگه به چشاش که مثله گربه تو تاریکی برق میزد نگاه کردم

" شب بخیر..."


__________________________

خب.... من یه غیبت چند روزه دارم و بخاطر همین تند تند گذاشتم...

امیدوارم تو این چند روز رای ها و نظر ها هم زیاد بشه...

مرسی که تا اینجا ساپورتم کردین ♡

نظرتونو راجب کاور جدید هم بگین =))

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora