لباسامو پوشیدم و کلاهمو رو سرم گذاشتم...
به صف وایسادیم و متن طولانی و مسخره ای رو مدیرمون خوند...
مراسم معرفی دانش آموزهای برتر هم تموم شد و ما بالاخره فارغ التحصیل شدیم...
همه کلاه هاشون رو که انداخته بودن برداشتن و به سمت پدر و مادرامون رفتیم
این قراره یه روز خیییییییلی بزرگ باشه ولی نیست...حداقل برای من...
شاید فقط بزرگ باشه...
ناهارمون خیلی شلوغ و پر سر و صدا خورده شد...تعداد پدر مادرا و بچه های زیاد بود...
یه سریا گلف بازی کردن ولی بیشتر وقتمون با حرف زدن گذشت
امشب ساعت یازده پرواز داشتیم...و قبلش هم برای جشن مدرسه میرفتیم...
همه چمدونا و وسایلا تو ماشین زین آماده بود
" مواظب خودت باش لیا..."
سرمو تکون دادم و مامان و بابامو محکم بغل کردم...
اونا رفتن عقب تر و پسرا اومدن جلو
" لیا...میدونی،اینو نباید بگم ولی با اون شنل خیلی مسخره شده بودی..."
خندیدم و به شنل قرمز روی شونم اشاره کرد
" میدونم جیس..."
یه لبخند کوتاه زد و سه تایی پریدن تو بغلم
" حالا واقعا میری؟"
سرمو تکون دادم و بوسیدمشون
" قول بده زود برگردی..."
" قول میدم..."
از مامان زین هم که برای فارغ التحصیلی پسرش اومده بود خداحافظی کردم و کم کم حیاط مدرسه خلوت شد...
یه سری از بچه ها رفتن سالن رقص و بقیه هم آماده شدن...
خوشبختانه ما لباسامون رو پوشیده بودیم...
داشتم تو جنگل تنهایی راه میرفتیم که دو تا دست پشتم حلقه شد
" داشتی منو جا میزاشتی..."
دستای زین رو گرفتم و تو جنگل راه رفتیم...
" دفعه بعد که بیایم اینجا حداقل یه سال گذشته..."
سرشو تکون داد
"اصلا بهتره راجبش فکر نکنم...داره شب میشه...بیا بریم"
تا ما برگردیم خورشید غروب کرد و جشن شروع شد
مراسم های کوتاه و اجرای های راک اند رول گذشت و جیلی رفت بالا تا ملکه و پادشاه امسال رو تعیین کنه...
" خب جیلی اونا کین؟"
" باور کن خودمم نمیدونم..."
خندید و رفت بالا
" و ملکه و پادشاه امسال..."
یه نگاه به هری و نایل کردم که از خنده غش کرده بودن...یعنی کی میتونه باشه؟؟
یه ذره دیگه صبر کرد...
" کلاریس و لویی..."
از خنده سرخ شدم و اون زوج آبی صورتی رفتن رو سن
یه ذره حرف زدن و تمام مدت بزور جلوی خندمونو نگه داشته بودیم...فقط میخوام بدونم کی اونا رو ملکه و پادشاه کرده...
کلاریس تاج رو تو موهاش جا داد و رقص رو شروع کردن
لیام دامن قرمز لورتا رو بلند کرد و بردش وسط سالن رقص...
بقیه هم دوتا دوتا رفتن...
زین دستاشو رو کمرم گذاشت و پیشونیشو به سرم چسبوند
" حواست پاشه پامو لگد نکنی..."
" باشه..."
پاشو آروم زدم و خندید
رقص که تموم شد دوباره حرف زدن بچه ها و مسابقه هایی مثل سیب خوری شروع شد...
تیف در حالی که سرتا پا خیس بود دستشو تو هوا تکون داد
" ده تا گرفتم!!!"
همه دخترا دستاشونو به هم حلقه کردن و شعری رو که مخصوص بچه های این مدرسه بود خوندن...
به نیمه شب نزدیک شدیم و رفتیم تو حیاط
" خیلی خب...همه فارغ التحصیلی ها جمع شین..."
لیام گفت و رفتیم جلو...
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi