Chapter 39

651 73 7
                                    

لباسامو پوشیدم و کلاهمو رو سرم گذاشتم...

به صف وایسادیم و متن طولانی و مسخره ای رو مدیرمون خوند...

مراسم معرفی دانش آموزهای برتر هم تموم شد و ما بالاخره فارغ التحصیل شدیم...

همه کلاه هاشون رو که انداخته بودن برداشتن و به سمت پدر و مادرامون رفتیم

این قراره یه روز خیییییییلی بزرگ باشه ولی نیست...حداقل برای من...

شاید فقط بزرگ باشه...

ناهارمون خیلی شلوغ و پر سر و صدا خورده شد...تعداد پدر مادرا و بچه های زیاد بود...

یه سریا گلف بازی کردن ولی بیشتر وقتمون با حرف زدن گذشت

امشب ساعت یازده پرواز داشتیم...و قبلش هم برای جشن مدرسه میرفتیم...

همه چمدونا و وسایلا تو ماشین زین آماده بود

" مواظب خودت باش لیا..."

سرمو تکون دادم و مامان و بابامو محکم بغل کردم...

اونا رفتن عقب تر و پسرا اومدن جلو

" لیا...میدونی،اینو نباید بگم ولی با اون شنل خیلی مسخره شده بودی..."

خندیدم و به شنل قرمز روی شونم اشاره کرد

" میدونم جیس..."

یه لبخند کوتاه زد و سه تایی پریدن تو بغلم

" حالا واقعا میری؟"

سرمو تکون دادم و بوسیدمشون

" قول بده زود برگردی..."

" قول میدم..."

از مامان زین هم که برای فارغ التحصیلی پسرش اومده بود خداحافظی کردم و کم کم حیاط مدرسه خلوت شد...

یه سری از بچه ها رفتن سالن رقص و بقیه هم آماده شدن...

خوشبختانه ما لباسامون رو پوشیده بودیم...

داشتم تو جنگل تنهایی راه میرفتیم که دو تا دست پشتم حلقه شد

" داشتی منو جا میزاشتی..."

دستای زین رو گرفتم و تو جنگل راه رفتیم...

" دفعه بعد که بیایم اینجا حداقل یه سال گذشته..."

سرشو تکون داد

"اصلا بهتره راجبش فکر نکنم...داره شب میشه...بیا بریم"

تا ما برگردیم خورشید غروب کرد و جشن شروع شد

مراسم های کوتاه و اجرای های راک اند رول گذشت و جیلی رفت بالا تا ملکه و پادشاه امسال رو تعیین کنه...

" خب جیلی اونا کین؟"

" باور کن خودمم نمیدونم..."

خندید و رفت بالا

" و ملکه و پادشاه امسال..."

یه نگاه به هری و نایل کردم که از خنده غش کرده بودن...یعنی کی میتونه باشه؟؟

یه ذره دیگه صبر کرد...

" کلاریس و لویی..."

از خنده سرخ شدم و اون زوج آبی صورتی رفتن رو سن

یه ذره حرف زدن و تمام مدت بزور جلوی خندمونو نگه داشته بودیم...فقط میخوام بدونم کی اونا رو ملکه و پادشاه کرده...

کلاریس تاج رو تو موهاش جا داد و رقص رو شروع کردن

لیام دامن قرمز لورتا رو بلند کرد و بردش وسط سالن رقص...

بقیه هم دوتا دوتا رفتن...

زین دستاشو رو کمرم گذاشت و پیشونیشو به سرم چسبوند

" حواست پاشه پامو لگد نکنی..."

" باشه..."

پاشو آروم زدم و خندید

رقص که تموم شد دوباره حرف زدن بچه ها و مسابقه هایی مثل سیب خوری شروع شد...

تیف در حالی که سرتا پا خیس بود دستشو تو هوا تکون داد

" ده تا گرفتم!!!"

همه دخترا دستاشونو به هم حلقه کردن و شعری رو که مخصوص بچه های این مدرسه بود خوندن...

به نیمه شب نزدیک شدیم و رفتیم تو حیاط

" خیلی خب...همه فارغ التحصیلی ها جمع شین..."

لیام گفت و رفتیم جلو...

Pure Love [Z.M fanfiction]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin