با صدای شیپور بلندی از خواب بیدار شدم
موزیک بلندی از پنجره میومد و نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود
چشامو مالیدم و فهمیدم بارون بند اومده
فستیوال برگزار شده بود و خیابونای شهر پر از نوازنده ها و خواننده ها و رقص و پایکوبی بود
لیا خوابیده بود...موهاش به هم ریخته بود و لباش باد کرده بود
لباسمو پوشیدم تا یه وقت با دیدن بدن لختم دوباره نترسه...
پوزخند زدم و هوای سردی اومد تو اتاق و پتو رو روی خودم کشیدم
چند دقیقه بعد در باز شد و سه تا بچه کوچیک با لباس خواب و موهای به هم ریخته اومدن تو و با تعجب بهم نگاه کردن
اونا خیلی خیلی شبیه هم بودن...
یکیشون اومد جلو و اروم پرسید
" تو زینی؟"
سرمو تکون دادم و لبخند زدم
سه تایی روبروی لیا رو تخت نشستن و زیر چشمی به منم نگاه میکردن
صدای موزیک بلندتر شد و چند ثانیه بعد صدای شیپور بلند و طولانی تری اومد که خودمم ترسیدم
لیا با عصبانیت نیم خیز شد و بالش کوچیکی رو به سمت پنجره پرت کرد
" خفه شین هرزه ها..."
سرشو برد تو بالش و غر غر کرد
خندیدم و رو مبل نشستم
" لیا...زین اینجاست نباید حرف بد بزنی..."
لیا تکون خورد
" اون پسره..."
یکیشون که لباس قرمز پوشیده بود آروم گفت
لیا رو تخت نشست...
سرش پایین بود و موهاش رو صورتش...معلوم بود هنوز خوابه
" شما اینجا چی کار میکنین؟"
" اومدیم ببینیم دیروز چطور بود؟"
" خوب..."
اینو گفت و خودشو محکم رو بالش پرت کرد
پسرا یه ذره نشستن و وقتی دیدن اون خوابیده آروم بیرون رفتن
پتو رو تا کردم و رو تخت گذاشتم
" زین..."
صداش از زیر بالش به زور شنیده میشد
" بله؟..."
" صبح بخیر"
خمیازه کشید و خندیدم
" صبح بخیر خوابالو"
" دیشب خوب خوابیدی؟"
" آره"
لبمو بردم تو دهنم
" نمیخوای بلند شی؟"
سرشو بیشتر تو بالش برد
KAMU SEDANG MEMBACA
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fiksi Penggemarیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi