Chapter 13

986 147 20
                                    

با صدای شیپور بلندی از خواب بیدار شدم

موزیک بلندی از پنجره میومد و نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود

چشامو مالیدم و فهمیدم بارون بند اومده

فستیوال برگزار شده بود و خیابونای شهر پر از نوازنده ها و خواننده ها و رقص و پایکوبی بود

لیا خوابیده بود...موهاش به هم ریخته بود و لباش باد کرده بود

لباسمو پوشیدم تا یه وقت با دیدن بدن لختم دوباره نترسه...

پوزخند زدم و هوای سردی اومد تو اتاق و پتو رو روی خودم کشیدم

چند دقیقه بعد در باز شد و سه تا بچه کوچیک با لباس خواب و موهای به هم ریخته اومدن تو و با تعجب بهم نگاه کردن

اونا خیلی خیلی شبیه هم بودن...

یکیشون اومد جلو و اروم پرسید

" تو زینی؟"

سرمو تکون دادم و لبخند زدم

سه تایی روبروی لیا رو تخت نشستن و زیر چشمی به منم نگاه میکردن

صدای موزیک بلندتر شد و چند ثانیه بعد صدای شیپور بلند و طولانی تری اومد که خودمم ترسیدم

لیا با عصبانیت نیم خیز شد و بالش کوچیکی رو به سمت پنجره پرت کرد

" خفه شین هرزه ها..."

سرشو برد تو بالش و غر غر کرد

خندیدم و رو مبل نشستم

" لیا...زین اینجاست نباید حرف بد بزنی..."

لیا تکون خورد

" اون پسره..."

یکیشون که لباس قرمز پوشیده بود آروم گفت

لیا رو تخت نشست...

سرش پایین بود و موهاش رو صورتش...معلوم بود هنوز خوابه

" شما اینجا چی کار میکنین؟"

" اومدیم ببینیم دیروز چطور بود؟"

" خوب..."

اینو گفت و خودشو محکم رو بالش پرت کرد

پسرا یه ذره نشستن و وقتی دیدن اون خوابیده آروم بیرون رفتن

پتو رو تا کردم و رو تخت گذاشتم

" زین..."

صداش از زیر بالش به زور شنیده میشد

" بله؟..."

" صبح بخیر"

خمیازه کشید و خندیدم

" صبح بخیر خوابالو"

" دیشب خوب خوابیدی؟"

" آره"

لبمو بردم تو دهنم

" نمیخوای بلند شی؟"

سرشو بیشتر تو بالش برد

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora