Chapter 15

840 104 4
                                    

داستان از نگاه هری

سوت زنان وسط جنگل راه رفتم و روی کنده درختی که پر از خزه بود نشستم

این سکوت...

این تاریکی...

همه میدونستن از شلوغی خوشم نمیاد

صدای خش خشی از بالای سرم اومد...

جیلی از رو درخت پرید پایین و رو نوک پنجه هاش فرود اومد

" تو...تو اون بالا چی کار میکردی؟"

" بالای درخت رو دوست دارم..."

آروم خندید و کنارم نشست

آتیش کوچیکی درست کردم و اون دستای کوچیکشو آورد جلو تا گرم شه

" همیشه سیاتل بعد از بارون روزای گرمی رو در پیش داره..."

سرمو تکون دادم

چشای سبزش تیره شد و از توی خاطرات ناگهانیش اومد بیرون

دستشو گرفتم و فشار دادم...میدونستم داره به چی فکر میکنه...

" فکر کردم منو به خاطر پرت کردنت میکشی"

بهش نگاه کردم و از ته دل خندید....

صدای خنده هاش دلنشینه...

" ولی..."

بدنش لرزید

" من مدیونتم..."

لبخند کوتاهی زد...

شونه هاشو گرفتم و بغلش کردم

پارسال...

یه روز بارونی تو جنگل...

ما نباید اون وقت شب از خونه میرفتیم بیرون

هنوز صدای رعد و برق و گریه های جیلی یادمه...

از دره افتادیم پایین و پاش شکست....فردا صبحش پلیسای گشت پیدامون کردن...

حال من خوب شد ولی جیلی تا چند ماه حمله های عصبی رو داشت...

همه این اتفاقا تو همون روزی افتاد که میخواستم بهش بگم چقدر دوسش دارم...چقدر عاشق خنده هاش و چشای زمردیشم...

سرمو تکون دادم تا همه خاطره ها پاک بشه...

من نباید اینقدر ترسو باشم...

سرشو بین گردن و سینم گذاشت...بدنش یخ زده بود...

" لازم نیست نگران باشی..."

تو گوشش زمزمه کردم و دستمو لای موهاش بردم

" دستبندت کجاست؟"

آروم پرسیدم

" اون...اون تو اردو شکست من واقعا متاسفم...یکی از بهترین کادو های تولدم بود..."

از صداقتش خندیدم و سرشو آوردم بالا

" نظرت درباره یه هدیه جدید چیه؟..."

" اوه...من نمیدونم هری"

" چشاتو ببند"

خندید و مژه هاشو رو هم فشار داد

نفسمو آروم دادم بیرون...

صورتشو گرفتم و بوسیدمش...

چشاش روشن تر شده بود و زیر نور آتیش برق میزد...

با ناباوری بهم نگاه کرد و فکر کردم حتما یه سیلی ازش خوردم

سرشو آورد بالا و بوسه کوچیکی رو لبم گذاشت...

ابروهامو دادم بالا و لبخند زدم

دستشو رو لب پایینیم کشید و خندید...

صدای فشفشه ها و بمب های زیادی پشت سر هم اومد و هر دو تا تکون خوردیم

بلندتر خندید و پیشونیه سفیدشو بوسیدم

" اممم....ببینیم کی زودتر میرسه..."

آتیشو خاموش کردم و شمرد...

" یک...دو...سه...."

با سرعت از لا به لای درختا دویدم و اونم کنارم بود...

" این دفعه من میبرم..."

میخندید و از روی سنگ ها میپرید....

_________________________________________

داستان از نگاه لیا

تازه وسایل آتیش بازی رو راه انداخته بودن

تو حیاط دور یه آتیش بزرگ وایسادیم و همه جمع شدن

جیلی و هری رو از پشت سرم دیدم که سریع خودشونو رسوندن و نفس نفس میزدن

چند تا فشفشه دیگه روشن شد و همه جیغ کشیدن

نایل کنار آتیش وایساد و داد زد

" یه آرزو بکنین..."

زین دستاشو بهم چسبوند و با اشتیاق بهش نگاه کردم

" امممم....خداوندا...از تو میخوام هرچه سریع تر لیا رو از من دور کنی...اون یه شیطانه..."

اخم کردم و رفتم کنار

کمرمو کشید و آورد نزدیک خودش

" خیله خب... شوخی کردم...حالا واقعا یه آرزو بکن..."

" نمیدونم..."

ابروهامو دادم بالا

" پس بیا بقیه رو نگاه کنیم"

چشمک زد و دستشو از روی کمرم برداشت

چرخیدم و هری و جیلی رو دیدم که اروم همو میبوسیدن...

دستمو رو گردنم کشیدم و برگشتم

" فاک یو استایلز..."

زین زیر لب گفت و پوزخند زد

محکم زدم به بازوش و خندید

آخرین فشفشه ها عبارت سیاتل رو تو آسمون نشون دادن....

Pure Love [Z.M fanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora