Chapter 29

765 118 19
                                    

روز اول بعد از تعطیلات حتی از صبح کریسمس هم سردتر بود...

من با زین هزاربار دعوا کردم که چرا اون روزو بخاطر پیاده روی انتخاب کرده...و اون فقط میخندید !

" من دارم یخ میزنم..."

دندونام بهم خورد و زین دستمو محکم تر فشار داد

پالتوشو دورم پیچیده بود و دستام تو جیباش گرم میشد...

" رسیدیم..."

حیاط مدرسه پر از برف و یخ بود و با این حال هیچکی قبل از زنگ تو کلاس ها نرفت

داشتیم گوشه حیاط حرف میزدیم که موهای بلند صورتی ای رو دیدم که از زیر کلاه کرم روشنی بیرون زده بود

با خودم فکر کردم چقدر آشناست...اون خودشه...کلاریس !

رفتم جلو و از پشت چشماشو گرفتم

" بزار فکر کنم..."

دستشو رو دستام کشید

" لیا!!"

برگشت و درحالی که لبخندی به پهنای صورتش زده بود بغلم کرد

" فکر نمیکردم پیدات کنم...من واقعا گم شدم..."

تا دفتر بردمش و اونجا زین و لویی اومدن پیشمون

آشنایی کوتاهی داشتن و کلاریس رفت تا فرمشو بده

" چه موهایی داشت..."

زین گفت و لویی سرشو به نشانه موافقت تکون داد...

__________________

خیلی زود کلاریس با همه آشنا شد و اونا هم پذیرفتنش...

همه بیخیال قیافه عجیبش،لهجه بوستونیش و خنده های گاه و بی گاهش که دوست داشتنیش میکرد شده بودیم...

تقریبا یه هفته از اومدنش گذشته بود که اون و لویی رو کنار نیمکت های ورزش در حال بوسیدن دیدم

اون داره چی کار میکنه؟!

وایسادم تا وقتی که کلاسشون تموم شد و کلاریس با گونه های صورتی اومد پیشم

" ساعت بعد چی داری؟"

" من تو و لویی رو دیدم..."

"خب؟؟؟"

"بیخیال...فقط یه هفتس که دیدیش"

" ولی اون عالیه...از همون لحظه اول میخواستم محکم بغلش کنم و انگشتمو تو چشای آبیش فشار بدم"

" اینکارو که نکردی؟"

"نه...وگرنه کور میشه.."

خوشحال شدم که حداقل یه ذره عقل براش مونده

" خب...به نظرت زود نیست؟"

"اصلا"

سرشو تکون داد و در حالی که موهای دوگوشیش تاب میخوردن رفت سمت کلاسش

___________________

مشاور جدیدی اومد و راجب دانشگاه هایی که میتونیم بریم توضیح داد...

من قبلا فکرشو کرده بودم...دانشگاه مورد علاقم فقط به بورسیه ای لازم داشت که من دارمش...من میرم نیویورک !

و زین...البته که اون هم یه جایی میره...و هرچی باشه قطعا میتونیم همدیگه رو آخر هفته ها ببینیم...میدونم که هیچ مشکلی با این قضیه نداره...

و به بقیه درس با حواس پرتی گوش دادم...

اون روز زین نخواست با من بیاد خونه...و این کاملا غیرعادی بود...

ما با هم درس میخوندیم...میخوابیدیم...غذا درست میکردیم...و همه کارهای روزانمون رو با هم انجام میدادیم...حتی خانواده هامونم پذیرفته بودن...!

زین با اون اخم روی پیشونیش و لباس سیاهش خیلی جذاب شده... و این چیزی بود که لورتا چند دقیقه پیش به من گفت...

سعی کردم بی تفاوت باشم و بی حوصلگی زین رو به حساب خستگی بزارم...

نزدیک های غروب بود که بعد از تموم شدن آزمون های آنلاین و فرستادن اطلاعاتم صدای تقی اومد و در باز شد

" لیا...زین اومده.."

مامانم با لحن عجیبی گفت،اون فقط وقتی حس شیشمش خبر از چیز ناخوشایندی میده اینجوری حرف میزنه

" بگو بیاد بالا..."

" نه...گفت میخواد باهات حرف بزنه...بیرون از خونه..."

آه ضعیفی از دهنم بیرون اومد و سریع پالتو و کلاهم رو پوشیدم

با دیدن صورت سرد و ناراحت زین و چشم های قرمزش دلم لرزید...

ولی به روی خودم نیاوردم و دستاشو گرفتم تا پیاده روی کوتاهی تا پارک داشته باشیم...

اون هیچ حرفی نزد و به جز چند تا حرف مسخره تمام راه در سکوت طی شد

روی نیمکت نشستم و دستمو رو زانوهام گذاشتم...

زین به برف ها زل زده بود و از من فاصله گرفت

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نگرانیمو پنهان کنم...

" زین؟چی میخوای بگی؟..."

___________

لطفا اگه به قسمت های قبل رای ندادین رای بدین ♡
وقتی رای های این قسمت بیست تا شد ادامش رو میزارم ^^

Pure Love [Z.M fanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora