Chapter 34

650 98 8
                                    

" شهربازی؟"

"نه"

"فستیوال؟"

"نه"

"نمایشگاه..."

"نه"

" باغ وحش؟؟"

"نه"

" پس کجا؟"

" نمیدونم..."

لباسامو در آوردم و شبکه های تلوزیون رو تند تند عوض کردم

" همین جا میمونیم...تو هتل..."

" تا شب؟"

"آره..."

زین خندید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد

" من که نگفتم جایی نریم فقط...یه جای خوب باشه..."

"پس خودت بگو"

لبمو گاز گرفتم

" سینما خوبه..."

زیر چشمی بهش نگاه کردم و لپمو بوسید

" خب از اول میگفتی..."

...

" این ترسناکه روببینیم لیا"

"میترسم،این خیالیه چی؟"

صورتشو کج کرد

فقط یه فیلم دیگه موند و رفتیم همون رو ببینیم

" نوشته بود عاشقانه...غمگین هم هست؟"

" لابد..."

تقریبا نیم ساعت گذشت و من با سیل اشک هام مواجه شدم

" چرا گریه میکنی آخه؟"

" خیلی ناراحت کنندس..."

و اشکامو با آستینام پاک کردم

" تهش خوب تموم میشه..."

" ولی اینجاهاش که بده"

و دوباره گریه کردم

میدونستم زین بهم کلی میخنده و مسخرم میکنه ولی با اینکه ته فیلم خوب بود بازم با فکر کردن بهش گریم میگرفت...

همه پاپ کرن ها رو زین خورد و چون من گشنه بودم رفتیم یه رستوران چینی

" زین؟اگه تو غذاهاشون حشره باشه چی؟؟"

خوشبختانه یه غذای ساده برداشتیم که به غیر از تند بودن مشکلی نداشت و توش خبری از هشت پا و صدف نبود

سریع رفتیم هتل و وسایلامونو جمع کردیم،چیزی نمونده بود که از پرواز جا بمونیم...

در طول راه زین با کتابی که خریده بود مشغول بود و تقریبا نصفه شب به سیاتل رسیدیم

رد بارون همه جا رو گلی کرده بود

مامان و بابام زودتر از ما رسیده بودن و انقدر محکم بغلمون کردن انگار بعد از سی سال تازه دیدنمون

و ما از همون اول با سوال ها و توضیح های پسرا احاطه شدیم

" بعدش...وای لیا...من سوارش شدم ولی این ترسو ها نه...اینقدر چرخیییییییید که میخواستم بالا بیارم ولی خودمو نگه داشتم...بالاخره من بزرگ شدم دیگه...یه دختره بود ما رو عجیب نگاه میکرد ولی بعدش رفت،میدونستم حسودیش میشه...ما کلییییییی شکلات خوردیم و مامان هم چیزی نگفت!فکرشو بکن...!! ولی سوار وسایل های زیادی شدیم آخرش هم یه فیلم کوتاه بهمون نشون دادن...تازه میکی موس هم بود ! و هیمنطور مینی...ولی من ازش خوشم نمیاد...اون یه دختره لوسه...جک بهش دست داد،میخواستم همونجا باهاش دعوا کنم مگه اون میدونه بزرگ شده...؟! ولی این عالی ترین جایی بود که رفته بودم...حتی بهشت هم قشنگ تر نیست..."

" تو نباید اینجوری حرف بزنی..."

و خمیازه کشیدم

" فردا صبح بهم بگو چی شد...الان که میخواین بخوابین...شب بخیر"

سه تایی رفتن بیرون و چراغو خاموش کردم

زین اومد تو و پرده هارو کشید

" قوانین..."

" خوابم میاد...یه شب دیگه..."

شونشو داد بالا و سرشو با فاصله چند اینچی بهم نزدیک کرد

" میدونی اینجوری نمیتونم بخوابم؟"

خندید و رفت عقب تر

" خیلی مسافرت خوبی بود...بازم اینجور جاها بریم..."

چشامو ریز کردم و با عصبانیت بهش زل زدم

" چقدر هم که تو همکاری کردی"

"خب راستش...فکر کردن به اون دیوار های پر از آدامس اینجا خیلی راحت تره..."

چشمک زد و بدنمو به خودش چسبوند

" نتیجه آزمونمون فردا میاد..."

" تا حالا به این فکر کردی ممکنه قبول نشیم؟"

"آره...و به چند سال بعدش فکر کن...یه رستوران کوچیک تو قلب نیویورک باز میکنیم و خونمون هم بالاش...تو بچه هامونو بزرگ میکنی منم همونجور که رو مشتری ها نظارت دارم روزنامه میخونم...تو کمر درد داری و منم چشام ضعیف شده...هر روز جلوی آینه خودمونو نگاه میکنیم و موهای سفیدمون رو میشمریم..."

خندیدم و با مشت زدم تو سینش

قبل ازینکه بخوابه صورتشو گرفتم و آروم بوسیدمش...

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora