Chapter 5

1.2K 125 3
                                    

شنبه بعد از ظهر یکی از روزهای سرد سیاتل بود

سیاتل در کل گرم نیست ولی این هوا برای اول پاییز یه فاجعست

یه تیشرت آبی همرنگ چشام پوشیدم و کت سیاه و کوتاهمو روش

موهامو بالای سرم بستم و با کمک مامانم بافتمشون

" جنگل زیاد دور نیست لیا ولی من میبرمت...نباید تنها بری، سیاتل خطرناکه"

" نیست... هیچ شهر کوچیکی خطرناک نیست، فقط اینطور به نظر میرسه"

لپمو گاز گرفتم، میدونستم بعضی وقتا این حقیقت نداره...

_____________________

مهمونی شلوغی نبود چون همه توی جنگل پخش شده بودن

اول از همه لویی رو پیدا کردم و کم کم سر و کله بقیه هم پیدا شد...

" بریم توی جنگل یا همینجا بمونیم؟"

لیام گفت و با دستش به راه باریکی اشاره کرد

" جنگل بهتره، من میتونم داستانای ترسناکمو تعریف کنم"

نایل گفت و دندوناش معلوم شد

سرمونو به نشانه موافقت تکون دادیم و به بقیه بچه ها که در حال لاس زدن و مسابقه های مخصوص خودشون بودن نگاه کردم

تا میانه های جنگل رفتیم تا تنها باشیم

" من دوره پیشاهنگی گذروندم میتونم آتیش درست کنم"

هری با افتخار گفت

" نه... تو همه جا رو میسوزونی...."

"نه....من..."

زین دستمو کشید و من حرفاشونو نشنیدم...منو برد یه ذره دورتر وسط یه زمین خالی

"من اینجا رو چند ماه پیش پیدا کردم ...چطوره؟"

به منظره روبروم نگاه کردم...

جایی که هیچ کس فکرشو نمیکرد یه دشت پر از گل های ریز بنفش بود و شب پره هایی که اونجا رو رویایی کرده بودن

" این خیلی قشنگه زین..."

سرشو برد بالا و یکی از شب پره هارو لای دستش گرفت

"اییییی....ولش کن"

اخم کردم و خندید

"لیا...زین...روح خبیث جنگل که شما رو نخورده؟"

صدای خفه ی نایل اومد و رفتیم پیش بقیه

"روحا آدم نمیخورن...اصلا چیزی نمیخورن،حتی اگه وجود داشته باشن"

" نخیر...اونا سایه دوست دارن و آدمای مرده رو..."

نایل بلند گفت و همگی دور آتیش کوچیکی نشستیم

هری با همراهی نایل داستان مسخره ای رو تعریف کرد و لویی به اونا میخندید

" آبجو هامون تموم شده بریم بیاریم.."

لیام خمیازه کشید

" ولی هنوز داستان تموم نشده..."

نایل غر زد و با لگد آتیش رو خاموش کرد...

چند ساعت بعد با حرف زدن و آشنا شدن با افراد جدید گذشت

من با یه دختر و یه پسر آشنا شدم؛اونا خواهر و برادر بودن...

دختره یکی از دوستای هری بود..شاید...یه بار در حال حرف زدن دیده بودمشون...

اسمش جیلیان بود و همه جیلی صداش میزدن و داداشش جو که با نام جی ( J) شناخته شده بود...

هر دوتا عضو تیم ورزشی مدرسه بودن و جی که سرگروه بود ازم خواست به تیم چیرلیدر ها برم و منم قبول کردم...

همه با ماشین بابای لویی که یه ون گنده بود برگشتیم و شیشه های آبجو رو گم و گور کردیم تا پدر حساسش شک نکنه

توی جمع منو و هری تنها کسایی بودیم که به سن قانونی نرسیده بودیم

ولی آبجو الکلش کم بود و خوردنش مانعی نداشت...

وقتی رفتم خونه چراغا خاموش بود ، یواشکی رفتم بالا...

مامان و بابام خوابیده بودن ولی از اتاق پسرا نورهایی میومد

رفتم جلو و دیدم یه چادر کوچولو درست کردن و سه تایی توش نشستن، یه صفحه بازی اون وسط بود و با چراغ قوه اتاقو روشن کرده بودن

"آروم بیا تو...ای لیای بزرگ...هاهاها"

جک با صدای مخوفی گفت و چشامو چهارتا کردم

" دارین چی کار میکنین؟"

" ما رئیس قبایل سرخ پوست هستیم و داریم با این صفحه دنیا رو کنترل میکنیم، با ما بازی میکنی؟ میتونی دزد باشی و بکشیمت..."

"نه...من باید بخوابم، بهتره شما هم همین کارو بکنین"

"نه .. شب بخیر"

سه تایی با هم گفتن و سرمو تکون دادم...

قبل ازینکه برم تو اتاقم جیک داد زد " قوانین خواب رو یادت نره"

"باشه..."

لباسامو عوض کردم، شمع روی میز رو روشن کردم،پرده پنجره رو باز کردم تا نور مهتاب وارد بشه، زنگوله کوچیک رو به صدا در آوردم و قبل ازینکه شب وارد دوره جدید خودش بشه به خواب عمیقی فرو رفتم...







Pure Love [Z.M fanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora