فقط سریع گذاشتم تا غیبتام جبران شه ^^
در طول هفته ای که گذشت رفتار سرد و خشک لیا اصلا تغییر نکرد و تقریبا مطمعن بودم که اون هیچ حس بدی نسبت به این ماجرا نداره...و خب این عصبیم میکرد...
کم کم بقیه هم متوجه یه چیزایی شدن و استقبالشون از رفتن من دست کمی از لیا نداشت !
زنگ آخر خورد و من رفتم تا از آخرین تعطیلات آخر هفتم تو سیاتل لذت ببرم که لورتا پرید جلوم
" من خسته شدم از این وضع باید سریع یه کاری بکنی،یه هفته گذشته..."
آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین
" مگه نمیبینی؟نمی خواد منو ببینه...حتی ناراحتم نیست..."
" این تویی که نمیبینی و گول چهره ساختگی لیا رو میخوری...همین امروز میری پیشش و مثله دو تا آدم بزرگ با هم حرف میزنین نه بچه کوچولو هایی که دعوا میکنن..."
" ولی...من نمیتونم..."
" وقتی بهت میگم یه کاری رو بکن باید انجامش بدی!!!"
لورتا تو صورتم جیغ زد و از ترس سرمو تکون دادم
" باشه...باشه"
________________
- داستان از نگاه لیا -
باورم نمیشد خاله ماری مرده!
اون دو هفته پیش خونه ما بود،سالم و سرحال...و حالا بعد مرگش تازه فهمیدم با تموم بدی هاش دوسش داشتم...
پسرا قبل رفتن اومدن تو
" لیا...وقتی ما نیستیم نترسیا...اصلا هم به این فکر نکن که روح خاله ماری بیاد و شب تو رو بگیره..."
جک آروم گفت و لبخند زدم
" مراقب خودتم باش..."
جیک با خوشحال گفت و سرمو تکون دادم
" و اگه...اگه تا قبل از برگشتن ما اون زین چیزیش نشد بگو خودم دندوناشو خورد کنم..."
"چی؟؟؟این حرفای بد چیه جیس؟اصلا چه ربطی به زین داره..."
" بیلی بهم گفت،تو مدرسه،اون گفت وقتی یه نفر اذیتت کرده باشه باید دندوناشو خورد کنی...و زین هم همینکارو کرده...معلومه چون تو ناراحتی و اون پیشت نیست..."
آهی کشیدم و اخم کردم
" هر اتفاقی هم افتاده باشه نباید همچین حرفایی بزنی..."
و جیس بهم اطمینان داد که این کارو دوباره انجام نمیده...
در تمام مدت خداحافظی خودمو خوشحال نشون دادم تا از رفتنشون پشیمون نشن...
دوش سریعی گرفتم و اولین لباسی که گیرم اومد پوشیدم...
نزدیک های غروب بود و رو تخت دراز کشیده بودم...سعی کردم ذهنمو از زین دور کنم...و برام جالب بود بدونم چطوری تمام مدت خودشو خونسرد نشون میده...
CZYTASZ
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi