Chapter 31

784 97 7
                                    

فقط سریع گذاشتم تا غیبتام جبران شه ^^

در طول هفته ای که گذشت رفتار سرد و خشک لیا اصلا تغییر نکرد و تقریبا مطمعن بودم که اون هیچ حس بدی نسبت به این ماجرا نداره...و خب این عصبیم میکرد...

کم کم بقیه هم متوجه یه چیزایی شدن و استقبالشون از رفتن من دست کمی از لیا نداشت !

زنگ آخر خورد و من رفتم تا از آخرین تعطیلات آخر هفتم تو سیاتل لذت ببرم که لورتا پرید جلوم

" من خسته شدم از این وضع باید سریع یه کاری بکنی،یه هفته گذشته..."

آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین

" مگه نمیبینی؟نمی خواد منو ببینه...حتی ناراحتم نیست..."

" این تویی که نمیبینی و گول چهره ساختگی لیا رو میخوری...همین امروز میری پیشش و مثله دو تا آدم بزرگ با هم حرف میزنین نه بچه کوچولو هایی که دعوا میکنن..."

" ولی...من نمیتونم..."

" وقتی بهت میگم یه کاری رو بکن باید انجامش بدی!!!"

لورتا تو صورتم جیغ زد و از ترس سرمو تکون دادم

" باشه...باشه"

________________

- داستان از نگاه لیا -

باورم نمیشد خاله ماری مرده!

اون دو هفته پیش خونه ما بود،سالم و سرحال...و حالا بعد مرگش تازه فهمیدم با تموم بدی هاش دوسش داشتم...

پسرا قبل رفتن اومدن تو

" لیا...وقتی ما نیستیم نترسیا...اصلا هم به این فکر نکن که روح خاله ماری بیاد و شب تو رو بگیره..."

جک آروم گفت و لبخند زدم

" مراقب خودتم باش..."

جیک با خوشحال گفت و سرمو تکون دادم

" و اگه...اگه تا قبل از برگشتن ما اون زین چیزیش نشد بگو خودم دندوناشو خورد کنم..."

"چی؟؟؟این حرفای بد چیه جیس؟اصلا چه ربطی به زین داره..."

" بیلی بهم گفت،تو مدرسه،اون گفت وقتی یه نفر اذیتت کرده باشه باید دندوناشو خورد کنی...و زین هم همینکارو کرده...معلومه چون تو ناراحتی و اون پیشت نیست..."

آهی کشیدم و اخم کردم

" هر اتفاقی هم افتاده باشه نباید همچین حرفایی بزنی..."

و جیس بهم اطمینان داد که این کارو دوباره انجام نمیده...

در تمام مدت خداحافظی خودمو خوشحال نشون دادم تا از رفتنشون پشیمون نشن...

دوش سریعی گرفتم و اولین لباسی که گیرم اومد پوشیدم...

نزدیک های غروب بود و رو تخت دراز کشیده بودم...سعی کردم ذهنمو از زین دور کنم...و برام جالب بود بدونم چطوری تمام مدت خودشو خونسرد نشون میده...

Pure Love [Z.M fanfiction]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz