Chapter 33

704 90 4
                                    

بهار رنگ و بوی تازه ای به سیاتل داده بود...

آسمون هنوز هم خاکستری و تیره هست ولی گل های تازه شکفته و گرمای نسیم ملایم همه چیزو بهتر کرده...

مدتیه که اتفاقی به جر امتحان های سخت نیفتاده و همه قلمرو ها در صلح به سر میبرن...

البته یکی از اون خوب هاش امروز بعد از ظهر اتفاق میفته...

زین به خونه جدیدش که تقریبا به ما نزدیکه عادت کرده...فقط نگران اون ننو هستم که از دستم رفت...جایی برای آویزون کردنش نداشتیم...

چند روز پیش بلیط مسافرت هارو خریدیم...

پسرا با مامان و بابا به دیزنی لند میرن...

و من و زین واشنگتن...میخوام جایی که هفده سال توش زندگی کردم رو بهش نشون بدم...

همون جور که وسایل هارو جمع میکردیم زین و پسرا بدون هیچ نگرانی ای فوتبال بازی میکردن...!

میتونم به جرعت اعتراف کنم که زین روی اونا تاثیر خوبی گذاشته

خداحافظی ها انجام شد و توصیه های مامانم حتی تا توی هواپیما هم همراهم بود...

" مامان...این فقط دو روزه! من هر روز بهت زنگ میزنم نگران نباش...نه...پسرا قول دادن بچه های خوبی باشن...باشه،مواظبم زین گم نشه...ما داریم پرواز میکنیم الان قطع میشه...ا...الو..."

زین تمام مدت پرواز پاهاشو رو هم انداخته بود و با صدای افتضاحی چیپس میخورد

" میشه آروم تر بخوری...گوشم درد گرفت!خرچ...خرچ..."

یه ذره روزنامه خوند و سریع حوصلش سر رفت

" زین!!!مثل بچه ها میمونی...تو هواپیما باید سرتو گرم کنم..."

" خب...خب خسته شدم،هیچ کار هم نمیشه انجام داد...کی میرسیم؟"

" نیم ساعت دیگه..."

آه کشید و بلند شد تا بره دستشویی...

که البته بیست دقیقه بعد برگشت

" رفتی حموم؟"

پوزخند زد

" نه...نه بار دستامو شستم تا زمان بگذره،نه باااار ! "

ابروهامو دادم بالا و بالاخره رسیدیم

به راننده تاکسی گفتم ما رو به سمت هتلمون ببره

" قشنگه..."

زین گفت و سرشو تکون داد

" اممم...یه جا نزدیک هتل هست باید ببینی..."

...

" حاضرم بمیرم ولی اون تو نیام...ولم کن لیا نمیتونی منو ببری اونجا..."

" فقط چند تا آدامسه...بیا"

و آدامس خودمو به دیواری که پر از آدامس بود چسبوندم

Pure Love [Z.M fanfiction]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant