Chapter 21

765 99 6
                                    

 موقع شام سوالای ساده ای پرسیدن که جواب چندتاشون رو زین و ولیحا دادن

وقتی زین برای کمک به مامانش رفت صفا دستمو گرفت

" خونه رو بهت نشون بدم؟"

سرمو تکون دادم و لبخند زدم

اونجا اتاق های زیادی برای مهمون داشتن و چند تا سالن پذیرایی...

صدای موسیقی ارومی رو شنیدم

" این صدا از کجا میاد؟"

" ولیحا داره پیانو میزنه"

ابرو هامو دادم بالا و وارد سالن موسیقی با یه پیانوی سفید وسطش شدم...دور پیانو گل های رز قرمزی ریخته بود...

" اوه لیا...تو باید بلد باشی نه؟"

" یه ذره"

کنارش نشستم و دوتایی آهنگ زدیم،صفا هم اومد و بلند بلند خوندیم

وقتی آهنگ تموم شد صدای دست زدن از پشت سرمون اومد

" عالی بود..خواننده های کوچولو"

زین اومد جلو و دستاشو دور صفا و ولیحا و چونشو رو سر من گذاشت

" افرین...حالا بسه لیا خستس..."

"نیستم"

" باید باشی..."

اخم کردم

" من بهت گفتم بیای نه اینا..."

دستمو کشید و برد دم در

" ولی زین..."

صفا غر زد

" اون اومده وقتشو با من بگذرونه باشه؟برین بخوابین"

روی من تاکید کرد و دستمو کشید

شونمو دادم بالا و از پله ها بالا رفتم

" زین...ما چه کاری جز خوابیدن میکنیم؟"

" هیچ کار"

" پس چرا خواهراتو اذیت میکنی؟"

مکث کرد

" دوست دارم"

اداشو در آوردم و رفتم تو اتاق

" کجا میخوابی رو تخت یا..."

" یه درصد فکر کن تختتو به ننو ترجیح بدم"

سرشو تکون داد و اومد جلو بغلم کنه

" خودم میتونم"

یه ذره تقلا کردم و نتونستم بشینم

" دیدی نمیتونی..."

پوزخند زد و اخم کردم

صدای مامانش از پایین اومد

" لباسام تو کمده...هر کدومو خواستی بپوش"

رفت پایین و یه پیراهن آستین بلند برداشتم

دکمه هاشو بستم، تقریبا تا زانوم میرسید

زین آروم اومد بالا و کمکم کردو رو ننو بشینم

آستینای بلند بلوز رو تا زدم و پتوی نازکی رو خودم کشیدم

ننو آروم تاب میخورد و به ستاره ها خیره شده بودم

زین تمام مدت رو تخت نشسته بود و نگاهم میکرد و تک حرکاتم رو زیر نظر داشت

" اگه تو نمیخوابی من میخوابم"

خمیازه کشیدم و چشامو بستم

" خیله خب...شب بخیر"

پلکام سنگین شده بود

" شب بخیر..."

داستان از نگاه زین

با صدای گرومپ بلندی از خواب پاشدم

صدای ناله گریه مانند لیا بلند شد و وقتی فهمیدم چی شده نتونستم جلوی  خندمو بگیرم

" نخند..."

جیغ زد و بلند شد

خودشو رو تخت انداخت

" همه جای بدنم درد میکنههههه"

" میخواستی زیر پاتو نگاه کنی"

" من از کجا میدونستم ننوی تو اینقدر بلنده...پامو گذاشتم و محکم افتادم...آاااخ"

سرشو برد زیر پتو و منم همین کارو کردم

مثلا چشاش بسته بود ولی معلوم بود بیداره...

هوا اون زیر داشت گرم میشد

لیا آروم چشماشو باز کرد...و یه جرقه...

دوباره پلک زد تا اون برق از بین بره...

موهای بدنم سیخ شده بود...حتی نمیتونم به اون نگاه کنم...

" زین...چیزی شده؟"

چیزی شده؟ چی نشده؟

آره لیا...من عاشقت شدم...میدونستی؟

فقط نمیدونم چجوری بهت بگم...من فقط میخوام...اه...لعنتی

سرمو بردم بیرون و نفس کشیدم...حالم اونقدر بد بود که میخواستم گریه کنم

" زین...چی شده؟"

لیا دستاشو دور بدنم گذاشت

"ه...هیچی"

لبه تخت نشستم و سرمو گرفتم...همه جای بدنم داغ شده بود و درد میکرد

" من...میرم صورتمو بشورم"

بهت زده بهم نگاه کرد...

سرشو انداخت پایین و پتو رو کنار زد

_____________________________________________

چرا زین نمیگه اه  -_-

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora