Chapter 40 ( Last Chapter )

1.1K 95 30
                                    

دست زین رو گرفتم و رفتیم بیرون...

یه سری وسایل آتیش بازی آورده بودن و پسرا از سر و کول دیوارای مدرسه میرفتن بالا...

سرمو رو بازو های زین گذاشتم و دستاشو دور بدنم حلقه کرد

سایه چند نفر رو پشت جعبه ها دیدم و آتیش بازی تو فاصله خیلی کم از ما شروع شد...

جیغ زدم و یه ذره پریدم عقب ولی زین هلم داد جلو

" لباسم آتیش میگیره..."

" نگران نباش"

رفتیم زیر فشفشه ها وایسادیم و یه ذره ازش رومون ریخت...

زین رو بوسیدم و چشامو بستم تا نور اذیتم نکنه...

دیگه نه جیغ های بقیه رو میشنوم نه چیزی از اطرافم حس میکنم...فقط زین

دستش که آروم رو کمرم حرکت میکنه و لباش که باهام بازی میکنن...

دور و برمون تاریک تر شد و در حالی که سعی میکردم لپ های قرمزم رو بپوشونم رفتیم عقب

توی آسمون رنگ های پرچم مدرسه نمایان شد و با تموم شدن آتیش بازی همه جا تاریکی مطلق !

یه ذره صدای جیغ و دستا زیاد شد و چند دقیقه ادامه داشت...

کورسوی نوری رو از دور دیدم ...

کم کم نقطه های کوچیک نور زیاد شدن...

نایل و هری اومدن و یه بالن و شمع بهمون دادن

با شمع تو دستم بازی کردم

" باید چی کار کنیم؟؟شمع رو فوت کنیم و بالن رو زیر پامون لگد کنیم آره؟"

"زین!!!"

اخم کردم و خندید

" همه دارن آرزو میکنن...بریم جلو..."

" من که دیگه هیچ آرزویی ندارم"

وقتی لباش رو گردنم بود اینو گفت و لرزیدم

زیر گوشمو بوسید و آروم از جنگل دور شدیم ...

نایل باد رو چک کرد و اطمینان داد که میتونیم بالن هارو هوا کنیم...

کلاریس و لویی اولین بالن رو فرستادن...

و بعدش لورتا و لیام...

جیلی و هری...

نایل و تیف...

همه بالن ها آروم آروم رفت بالا و آسمون روشن شد...

زین یه طرف بالن رو گرفت و من شمع کوچیک توش رو روشن کردم

گرفتیمش و یه ذره فکر کردیم...

" خب...یه چیزی بگو..."

" یه آرزو...؟"

آروم سرمو تکون دادم و لبخند زدم...

" آرزو میکنم...تو تنها کسی باشی که تمام زندگیم باهام باشه...بهترین اتفاقی هستی که برام افتاده..."

چشاش برق میزد...نه یه برق خوشحالی یا هیجان...یه چیزی که فقط خودم میفهمیدمش...

یه ذره سرخ شدم و جمله خودشو تکرار کردم...

بالن رو محکم تر زیر دستام گرفتم...

" یک..."

یه چیزی تو دلم تکون خورد

" دو..."

آروم زمزمه کرد

" سه..."

با هم گفتیم و یه فشار کوچیک...

بالنمون چرخان بالا رفت و از همه رد شد...

" مثل اینکه آرزوم واقعا کار کرد..."

سرمو تکون دادم و دستاش که رو کمرم حلقه شده بود رو فشار دادم

" دوست دارم..."

لبخند کوتاهی زدم

" نه بیشتر از من..."

لپمو بوسید و چونشو رو سرم گذاشت

یه احساس خاصی داشتم که همیشه بود ولی نه اینقدر زیاد و اینقدر واقعی!

خب بعضی وقتا...

همه چیز نباید عالیه عالی باشه...بی نقصه بی نقص...

فقط کافیه واقعی باشه...و دوست داشتنی...

مثل بزرگترین چیزی که من تو دنیا پیداش کردم و یاد گرفتمش...

یه عشق...یه عشق خالص...بدون هیچ لکه سیاه و کدری روش...

لبمو آروم بردم تو دهنم و فکرامو دنبال کردم...

همش به بالن کوچیکی رسید...

بالن عشقمون که تا بالای آسمون رفته بود و بین اون همه ستاره های براق میدرخشید...


^ The End ^


*_______________________________*

عشق خالص با گذشت دو ماه و خورده ای روز تموم شد...

آرزو میکنم که همه شما هم به چیزی که لایقتونه و واقعی ترین احساسه برسین...

خیلی خیلی ممنووون از تمام کسایی که تو این مدت باهام بودن...

دوست های جدیدی پیدا کردم،چیزای جدیدی فهمیدم...

همه رای ها و نظراتون بهم انرژی میداد و خوشحالم که تونستم بخشی از خوشحالی تون باشم...بخشی از زمانی که میخندین و به هیچ چیز بدی فکر نمیکنین...

این بزرگترین هدف من برای نوشتن این داستان بود...

و بازم تشکر... و ببخشید اگه داستان بد بود،دیر به دیر میزاشتم یا اذیتتون میکردم...

هر کدومتون یه جای بزرگ تو قلبم دارین...

عاشق تک تکتونم... ♡

Never Forget To Smile :)

Pure Love [Z.M fanfiction]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant