Chapter 32

760 100 15
                                    

" باشه مامان...باشه"

گوشیو پرت کردم و زیر پتو خزیدم

تو اون روز سرد هیچکی دوست نداره با توصیه های مامانش از خواب بیدار شه

لباسامو پوشیدم و به دور و بر نگاه کردم...

زین نبود!

صدای شکستن چیزی اومد

" ببخشید!!!"

اگه خودش نیست صداش هست

چند دقیقه بعد اومد تو

" بیدارت که نکردم؟"

چشاش برق میزد

" اممم نه..."

تقریبا خوابم برده بود که شروع کرد به حرف زدن

" با مامان و بابام صحبت کردم...خیلی جدی"

"اهوم.."

" و یه بار دیگه شرایط رو بررسی کردیم..."

"اهوم..."

" و اونا قبول کردن،باورت میشه؟من میتونم اینجا بمونم..."

"اهوم..."

برای چند ثانیه چیزی نگفت

" لیا؟؟؟ من یه خونه میگیرم و تا آخر سال بعد تنها تو سیاتل زندگی میکنم...خوابی؟؟"

چیزی نگفتم و حرفاشو تو ذهن نیمه هوشیارم بررسی کردم...

و نتیجش چیزی شد که جیغ زدم و پریدم رو زین طوری که افتاد زمین

" فکر کنم دنده چپم شکست..."

" اشکالی نداره..."

و محکم تر تو بغلم فشارش دادم

...

" خب...مامانت چی میگفت؟"

" همش راجب مراسم خاکسپاری و اذیت های پسرا..."

و آه کوتاهی کشیدم

" من هنوز تو شوکم...چجوری خاله ماری مرد؟"

پاهانو تو سینم جمع کردم و لیوان چایی رو تو دستم چرخوندم

" خب اون...شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد...یه مرگ شیرین و بدون درد...من براش خوشحالم..."

و قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو پاک کردم

زین درحالی که نمیتونست نخنده بهم زل زده بود

" اونجوری قیافه حق بجانب نگیر...میدونم ازش بدم میومد...ولی وقتی بچه بودم بهم شکلات میداد...اونایی که طعم نعنا میدن..."

و برای پاک کردن اشکام دستمال برداشتم

زین چیزی نگفت و رو مبل لم داد

" به چی فکر میکنی؟"

کنارش نشستم

" به همه این اتفاقات...چقدر سریع رفتن و اومدن...انگار از اول وجود نداشتن..."

سرمو تکون دادم و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شدم

" هی زین؟ نظرت راجب برف بازی درست و حسابی چیه؟"

اینو در حالی گفتم که چهره هشت نفر تو ذهنم میدرخشید

...

" این شت بزرگ رو بگیر..."

لویی درحالی گفت که گلوله برفش محکم خورد تو صورت هری و جیلی هم برای تلافی لو رو از پشت انداخت تو برفا...

" عروسک اومد!"

زین در حالی که به کلاریس نگاه میکرد گفت و محکم زدم به پهلوش

" نباید موهاشو مسخره کنی..."

" اصلا موهاش نه...صورتشو نگاه کن،از برف هم سفید تره...خدا میدونه لو تو اون چی دیده...!"

ابروهامو دادم بالا و نایل و لیام از پشت دوتا گوله برف پرت کردن سمتمون

من جاخالی دادم و به لورتا خورد ولی برف های زین ریختن تو کلاه و یقش و کل حیاط رو دوید تا اونا رو دربیاره...

تا آخر شب ده تا بچه با سر و وضع عجیب غریب دنبال هم تو حیاط میدویدن و اگه حواست نبود یه گلوله بزرگ و سنگین پر از برف و یخ میخورد تو صورتت...

اونقدر همه جارو لگد مالی کردیم که نتونستیم آدم برفی درست کنیم !

برناممون با دونات و قهوه داغ تموم شد و هرکی دست در دست عشقش به سمت خونش راه افتاد...

حتی نایل و تیف که به قول لیام تازه وارد بازی شدن...

Pure Love [Z.M fanfiction]Место, где живут истории. Откройте их для себя