" باشه مامان...باشه"
گوشیو پرت کردم و زیر پتو خزیدم
تو اون روز سرد هیچکی دوست نداره با توصیه های مامانش از خواب بیدار شه
لباسامو پوشیدم و به دور و بر نگاه کردم...
زین نبود!
صدای شکستن چیزی اومد
" ببخشید!!!"
اگه خودش نیست صداش هست
چند دقیقه بعد اومد تو
" بیدارت که نکردم؟"
چشاش برق میزد
" اممم نه..."
تقریبا خوابم برده بود که شروع کرد به حرف زدن
" با مامان و بابام صحبت کردم...خیلی جدی"
"اهوم.."
" و یه بار دیگه شرایط رو بررسی کردیم..."
"اهوم..."
" و اونا قبول کردن،باورت میشه؟من میتونم اینجا بمونم..."
"اهوم..."
برای چند ثانیه چیزی نگفت
" لیا؟؟؟ من یه خونه میگیرم و تا آخر سال بعد تنها تو سیاتل زندگی میکنم...خوابی؟؟"
چیزی نگفتم و حرفاشو تو ذهن نیمه هوشیارم بررسی کردم...
و نتیجش چیزی شد که جیغ زدم و پریدم رو زین طوری که افتاد زمین
" فکر کنم دنده چپم شکست..."
" اشکالی نداره..."
و محکم تر تو بغلم فشارش دادم
...
" خب...مامانت چی میگفت؟"
" همش راجب مراسم خاکسپاری و اذیت های پسرا..."
و آه کوتاهی کشیدم
" من هنوز تو شوکم...چجوری خاله ماری مرد؟"
پاهانو تو سینم جمع کردم و لیوان چایی رو تو دستم چرخوندم
" خب اون...شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد...یه مرگ شیرین و بدون درد...من براش خوشحالم..."
و قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو پاک کردم
زین درحالی که نمیتونست نخنده بهم زل زده بود
" اونجوری قیافه حق بجانب نگیر...میدونم ازش بدم میومد...ولی وقتی بچه بودم بهم شکلات میداد...اونایی که طعم نعنا میدن..."
و برای پاک کردن اشکام دستمال برداشتم
زین چیزی نگفت و رو مبل لم داد
" به چی فکر میکنی؟"
کنارش نشستم
" به همه این اتفاقات...چقدر سریع رفتن و اومدن...انگار از اول وجود نداشتن..."
سرمو تکون دادم و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شدم
" هی زین؟ نظرت راجب برف بازی درست و حسابی چیه؟"
اینو در حالی گفتم که چهره هشت نفر تو ذهنم میدرخشید
...
" این شت بزرگ رو بگیر..."
لویی درحالی گفت که گلوله برفش محکم خورد تو صورت هری و جیلی هم برای تلافی لو رو از پشت انداخت تو برفا...
" عروسک اومد!"
زین در حالی که به کلاریس نگاه میکرد گفت و محکم زدم به پهلوش
" نباید موهاشو مسخره کنی..."
" اصلا موهاش نه...صورتشو نگاه کن،از برف هم سفید تره...خدا میدونه لو تو اون چی دیده...!"
ابروهامو دادم بالا و نایل و لیام از پشت دوتا گوله برف پرت کردن سمتمون
من جاخالی دادم و به لورتا خورد ولی برف های زین ریختن تو کلاه و یقش و کل حیاط رو دوید تا اونا رو دربیاره...
تا آخر شب ده تا بچه با سر و وضع عجیب غریب دنبال هم تو حیاط میدویدن و اگه حواست نبود یه گلوله بزرگ و سنگین پر از برف و یخ میخورد تو صورتت...
اونقدر همه جارو لگد مالی کردیم که نتونستیم آدم برفی درست کنیم !
برناممون با دونات و قهوه داغ تموم شد و هرکی دست در دست عشقش به سمت خونش راه افتاد...
حتی نایل و تیف که به قول لیام تازه وارد بازی شدن...
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi