دو هفته از شبی که خونه زین خوابیدم گذشته و خیلی چیزا بینمون تغییر کرده، حالا دیگه به ندرت همو میبینیم.اون همیشه ازم دوری میکنه...یه روز...دو روز... یه هفته میگذره و ما هیچ خبری از هم نداریم !نمیدونم چرا ولی نمیخوام اینجوری باشه...
پولمو از باب گرفتم و از مغازش اومدم بیرون.همه جای شهر پر از پوستر های هالووین بود.حتی مدرسه هم یه جشن گذاشته بود
دستمو رو پیشونیم کشیدم...فک کنم دارم مریض میشم
از توی کیفم کتابامو در آوردم و خوندمش...فردا امتحان دارم
____________________________________
سرم خیلی درد میکرد و عصبی شده بودم.ثانیه ها رو میشمردم که کی زنگ میخوره
یه تیکه کاغذ مچاله شده افتاد رو زمین...این سومین بار تو هفته بود که این اتفاق می افتاد...
برش داشتم و خوندم
" لطفا لیا...شنبه شب تو بار نزدیک مدرسه...این درخواست یه قراره لطفا بیا...با تمام عشق Z"
" چی؟"
صدای لورتا رو شنیدم که زودتر از من خوند و با ناباوری به زین نگاه کرد
"احمق نباش لورتا،این کار زین نیست..."
" مگه تو چندتا Z دیگه بجز زین میشناسی؟"
" این یه روش غیر نرماله،بعلاوه اون دو هفتس از من دوری میکنه"
" دلیلش همینه"
"نیست..."
" خانما...راجب چی بحث میکنین؟"
آفای برادفورد با صدای بلندش گفت و همزمان زنگ خورد
"لیا..."
صدای زین رو شنیدم ولی رفتم بیرون و کنار در وایسادم
لورتا کاغذ رو انداخت رو زمین و لگدش کرد
" روش های بهتری هم هست Z"
از در فاصله گرفتم و صدای ضعیف هری رو شنیدم
" اون چی میگه زین؟"
" نمیدونم..."
نمیدونه ؟ داره دروغ میگه...قبلا هم گفته بود...هر دروغ کوچیکی بالاخره یه دروغه...
فاصله مدرسه تا خونه رو سریع طی کردم
یه چیزی بهم میگفت کار زین نیست...و اگه مدرک داشتم حتما قبول میکردم...اون همچین کاری نمیکنه...
خودنو به تختم رسوندم و سرمو تو بالش فرو بردم
اون زین نیست...زین منو دوست نداره...
حتی دیگه نزدیکمم نمیشه بعد همچین نامه مسخره ای رو بفرسته؟
نه...
اشکامو پاک کردم و رو تخت نشستم...
سرم گیج میرفت و نور خورشید تو چشمم میزد...آروم دراز کشیدم و نوک انگشتای سردمو گرفتم....و دیگه هیچی !
_______________________________
همه جا تاریک بود و طبق معمول آبشار تزیینی روشن...
دستمو رو گیجگاهم فشار دادم و نشستم...پیشونیم داغ بود و تو بدنم یه احساس بدی داشتم...
یه سری دارو با دستمال خیس و آب رو میز بود...اهمیتی ندادم و گوشیمو برداشتم
ده تا میس کال از لورتا؟چه خبره؟زنگ زدم بهش
"چی شده لورتا؟"
" ما...ما دو تا کودنیم..."
"چی داری میگی؟"
" ببین...Z حرف اول یه اسمه "
" درسته حرف اول اسم زین..."
" و همینطور زک"
لبمو گاز گرفتم و خندیدم
" این یه شوخیه نه؟زک؟"
لورتا پشت تلفن بلند میخندید
" فکر کن اون احمق کوچولو با دندونای ارتودنسیش (درسته؟؟ =|) بخواد با تو قرار بزاره"
زک...اون پسر ریزه میزه عینکی...
"چرا گوشیتو برنداشتی؟"
"حالم خوب نیس...خواب بودم"
"آها...میبینمت"
گوشیمو رو قلبم گرفتم و فشار دادم.بیشتر از قبل خندیدم...
"سلام زین"
جواب اس ام اسمو با شکلک غمگین داد
" بخاطر رفتارمون متاسفم...ما تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودیم"
" اوه...البته"
"باهام کاری داشتی؟"
"فردا بهت میگم..."
صفحه گوشیو خاموش کردم و کنارم انداختم
در باز شد و مامان و بابام اومدن تو...سایه پسرا از پشت در معلوم بود
"چی شده؟"
اتقدر خوشحال بودم که نفهمیدم
" تو...تو تب داری...ظهر خیلی حالت بد بود"
" واقعا؟"
آه کشید و دماسنج رو تو دهنم گذاشت
" تو باید استراحت کنی"
" ولی من حالم خوبه"
" اثر دارو که بره بدتر میشی"
سرمو تکون دادم و دراز کشیدم.اونا رفتن و پسرا اومدن تو
" چرا اینجوری نگام میکنین؟"
" خیلی وقت بود مریض نشده بودی"
"آره..."
لبمو بردم تو دهنم خندیدم
کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد...
نیمه های شب چند بار با کابوس بیدار شدم...گلوم میسوخت و بدنم درد میکرد...
مامانم تا صبح پیشم بیدار بود ولی دارو ها اثری نداشت...
بدنم لحظه به لحظه داغ تر میشد...
و نزدیک های صبح بود که دیگه نخوابیدم...
___________
میشه اگه به چپتر های قبل رای ندادین الان رای بدین؟؟ آل ده لاو Xx
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi