Chapter 6

1.2K 118 10
                                    

" سه شنبه... سه شنبه ازش متنفرم...

لورتا با ناراحتی گفت

" میدونستی کریستین و لوک بعد از پارتی بهم زدن؟"

کریستین و لوک کین اخه؟

" اونم در حالی که لوک با جسیکا داشت می رقصید...خیلی هم بد، من دیدمشون...شما کجا رفته بودین؟"

تیف پرسید و به ما ملحق شد

" جنگل...خلوت تر بود"

جوابشو دادم و سرشو تکون داد

سه تایی رفتیم تو کلاس و تیف یه ردیف جلوتر از ما نشست

" تو یه رابطه ای بین اونو نایل احساس نمیکنی؟"

لورتا با شیطنت پرسید و به نایل که با ستایش یواشکی به تیف خیره شده بود نگاه کردم

"نه..."

دروغ خوبی بود تا لورتا دیگه درباره رابطه ها حرف نزنه

کلاس فلسفه با بحث های جالبی که اون روز شد خوب بود ولی چند دقیقه قبل از زنگ با صدای لرزان مدیر که از بلندگو پخش میشد ترسیدم

"هری استایلز...لطفا خودتو سریع به دفتر برسون..."






زنگ که خورد 6 تا چهره ی نگران پشت در دفتر وایساده بودن...

بالاخره هری اومد بیرون و اون به طور واضح داشت گریه میکرد..


" میشه اونو سریع برسونین بیمارستان؟خیابون سنت کلیف..."

خانم گیلیس با اضطراب گفت

هری رو از محیط مدرسه خارج کردیم...

" چی شده هری؟"

صدای لیام لرزون بود

"ما...مامانم...اون تصادف بدی کرده...بیمارستانه...امروز صبح بردنش..."

هممون شوکه شده بودیم و نمیدونستم چی باید بگم

"بیا...من میرسونمت"

زین گفت

" منم میام"

آروم تر گفتم

"بهمون خبر بده..."


به چشای آبی و غمگین لویی نگاه کردم و سرمو تکون دادم


زین سریعتر از حد مجاز رانندگی میکرد و براش مهم نبود...


هری هم سرش پایین بود و لبشو میگزید


وقتی رسیدیم سریع آدرسو پرسیدیم و رفتیم بالا...مامانش تصادف بدی کرده بود و به سرش آسیب رسیده بود...


بعد عمل بردنش آی سی یو و نزاشتن ببینیمش ولی دکترا گفتن حالش خوب میشه

یه ذره گذشت و اوضاع بهتر شده بود...هری به جما زنگ زد تا سریع خودشو برسونه...


Pure Love [Z.M fanfiction]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin