" زین..."
لیا وسط پله ها وایساد
" تو...مشکلی با اینکه تو اتاق من بخوابی نداری؟"
چین کوچیکی کنار چشماش وبینیش ظاهر شد...
" میتونم اتاق پسرا رو خالی کنم...ولی رو تختشون جا نمیشی..."
" من هیچ مشکلی ندارم...تو هر ده دقیقه ازم این سوالو میپرسی..."
ابروهامو دادم بالا و دنبالش رفتم
" من میرم لباسامو عوض کنم...تو هم..."
لبشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین
" ولش کن...اینجا اتاقمه..."
چیزی نگفت و رفت پایین
نور اتاقش کم بود و پرده ها کشیده شده بود...
از تزئینات و وسایل عجیب غریبی که گذاشته بود میشد فهمید اینجا اتاق یه دختره
رو میزش یه سری برگه ریخته بود و پنجره وسط اتاق بود
رو لبه پنجره بریدگی ای بود که میشد روش نشست و لابه لای لحاف سفید یه دفتر با جلد نیلی بود...
قفل کوچیکی روش بود و حدس زدم دفترچه خاطرات باشه
سرمو تکون دادم و مبل رو صاف کردم تا مثله تخت بشه...
کمربند و کت خیسمو آویزون کردم و به ناچار با شلوار دراز کشیدم
دو تا دکمه بالای لباسم باز بود و ترجیح دادم درش نیارم
لیا آروم درو باز کرد...
لباس گشادی پوشیده بود و تا زانوهاش و تا مچ دستش میرسید
موهاشو باز کرده بود و چون بافته شده بودن موج کمی لا به لاش دیده میشد
"تو..."
به تخت تکیه داد و پاهاشو زیر لباسش برد
" مشکلی نداری؟"
آروم پرسید و لپشو گاز گرفت
" نه..."
از لای دندونام گفتم
نیشخند زدم
" اممم....من باید ممنون باشم چون گذاشتین اینجا بمونم و اسمم تو روزنامه ها چاپ نشه به خاطر اینکه شب در حال رانندگی صاعقه به سرم خورده و مردم..."
بالششو سمتم پرت کرد و خندید
" خب...ما اینجا یه قوانینی داریم...پسرا اونو وضع کردن و باید همیشه انجامش بدیم..."
رفت سمت میز و شمع رو روشن کرد
" برای اینکه بدونیم تاریکی هیچوقت بر روشنایی پیروز نمیشه..."
صداش آروم تر از همیشه بود
پرده رو کشید
" برای اینکه ماه با حضورش بهمون دلگرمی بده...اممم....خب اون حالا نیست"
آروم خندید...ماه پشت ابرا پنهان شده بود
زنگوله کنار تختو تکون داد و نشست
" این برای چی بود؟"
" مسخرم میکنی..."
" نمیکنم"
"خب...برای اینکه"
لبشو گاز گرفت
" برای اینکه بابانوئل مارو فراموش نکنه..."
با هم خندیدیم و اون زیر پتو دراز کشید
" حالا که لباس نداری...میتونی بلوزتو در بیاری...اینجوری راحت تره"
خمیازه کشید و با بی خیالی گفت
سرمو تکون دادم و بلوزمو درآوردم
چشای لیا گرد شد و رو بدنم لغزید...
میتونستم لپای سرخشو تو همون نور کم ببینم...
" تو کی این همه تتو داشتی؟"
صداش میلرزید و با حیرت تو چشام نگاه میکرد
روبروش نشستم و تخت فرو رفت
" چند سالی میشه..."
پوزخند زدم و لبمو گاز گرفتم
" درد داشت؟..."
دستشو رو بدنم کشید...
هر جایی که دست میزد داغ میشد و میسوخت...
" اولا اره...ولی الان نه، مثل یه عادت شده..."
سرشو تکون داد و لب پایینشو برد تو دهنش
" بهتره بخوابی...اگه فردا فستیوال باشه خیلی سر و صدا میکنن..."
دستمو رو گونش کشیدم و از رو تخت بلند شدم
پتوی کوچیکی که لیا بهم داده بود روی خودم کشیدم وفقط سرمو گذاشتم بیرون
" شب بخیر زین..."
چشاشو بست و چند دقیقه بعد صدای نفس های منظمش اتاقو پر کرد
به حباب های رنگی ای که از ابشار تزئینی بیرون میومد نگاه کردم...
" شب بخیر قاتل زنجیره ای ترسو..."
زیر لب خندیدم و کم کم خوابم برد...
____________________________
بازم ببخشید اگه کم بود...
چپتر بعد طولانیه ^_^
دستتونو رو اون ستاره بزنید و بی زحمت کامنت بزارین ممنون میشم ^_^
![](https://img.wattpad.com/cover/41571556-288-k947184.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanficیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi