Chapter 12

819 136 6
                                    

" زین..."

لیا وسط پله ها وایساد

" تو...مشکلی با اینکه تو اتاق من بخوابی نداری؟"

چین کوچیکی کنار چشماش وبینیش ظاهر شد...

" میتونم اتاق پسرا رو خالی کنم...ولی رو تختشون جا نمیشی..."

" من هیچ مشکلی ندارم...تو هر ده دقیقه ازم این سوالو میپرسی..."

ابروهامو دادم بالا و دنبالش رفتم

" من میرم لباسامو عوض کنم...تو هم..."

لبشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین

" ولش کن...اینجا اتاقمه..."

چیزی نگفت و رفت پایین

نور اتاقش کم بود و پرده ها کشیده شده بود...

از تزئینات و وسایل عجیب غریبی که گذاشته بود میشد فهمید اینجا اتاق یه دختره

رو میزش یه سری برگه ریخته بود و پنجره وسط اتاق بود

رو لبه پنجره بریدگی ای بود که میشد روش نشست و لابه لای لحاف سفید یه دفتر با جلد نیلی بود...

قفل کوچیکی روش بود و حدس زدم دفترچه خاطرات باشه

سرمو تکون دادم و مبل رو صاف کردم تا مثله تخت بشه...

کمربند و کت خیسمو آویزون کردم و به ناچار با شلوار دراز کشیدم

دو تا دکمه بالای لباسم باز بود و ترجیح دادم درش نیارم

لیا آروم درو باز کرد...

لباس گشادی پوشیده بود و تا زانوهاش و تا مچ دستش میرسید

موهاشو باز کرده بود و چون بافته شده بودن موج کمی لا به لاش دیده میشد

"تو..."

به تخت تکیه داد و پاهاشو زیر لباسش برد

" مشکلی نداری؟"

آروم پرسید و لپشو گاز گرفت

" نه..."

از لای دندونام گفتم

نیشخند زدم

" اممم....من باید ممنون باشم چون گذاشتین اینجا بمونم و اسمم تو روزنامه ها چاپ نشه به خاطر اینکه شب در حال رانندگی صاعقه به سرم خورده و مردم..."

بالششو سمتم پرت کرد و خندید

" خب...ما اینجا یه قوانینی داریم...پسرا اونو وضع کردن و باید همیشه انجامش بدیم..."

رفت سمت میز و شمع رو روشن کرد

" برای اینکه بدونیم تاریکی هیچوقت بر روشنایی پیروز نمیشه..."

صداش آروم تر از همیشه بود

پرده رو کشید

" برای اینکه ماه با حضورش بهمون دلگرمی بده...اممم....خب اون حالا نیست"

آروم خندید...ماه پشت ابرا پنهان شده بود

زنگوله کنار تختو تکون داد و نشست

" این برای چی بود؟"

" مسخرم میکنی..."

" نمیکنم"

"خب...برای اینکه"

لبشو گاز گرفت

" برای اینکه بابانوئل مارو فراموش نکنه..."

با هم خندیدیم و اون زیر پتو دراز کشید

" حالا که لباس نداری...میتونی بلوزتو در بیاری...اینجوری راحت تره"

خمیازه کشید و با بی خیالی گفت

سرمو تکون دادم و بلوزمو درآوردم

چشای لیا گرد شد و رو بدنم لغزید...

میتونستم لپای سرخشو تو همون نور کم ببینم...

" تو کی این همه تتو داشتی؟"

صداش میلرزید و با حیرت تو چشام نگاه میکرد

روبروش نشستم و تخت فرو رفت

" چند سالی میشه..."

پوزخند زدم و لبمو گاز گرفتم

" درد داشت؟..."

دستشو رو بدنم کشید...

هر جایی که دست میزد داغ میشد و میسوخت...

" اولا اره...ولی الان نه، مثل یه عادت شده..."

سرشو تکون داد و لب پایینشو برد تو دهنش

" بهتره بخوابی...اگه فردا فستیوال باشه خیلی سر و صدا میکنن..."

دستمو رو گونش کشیدم و از رو تخت بلند شدم

پتوی کوچیکی که لیا بهم داده بود روی خودم کشیدم وفقط سرمو گذاشتم بیرون

" شب بخیر زین..."

چشاشو بست و چند دقیقه بعد صدای نفس های منظمش اتاقو پر کرد

به حباب های رنگی ای که از ابشار تزئینی بیرون میومد نگاه کردم...

" شب بخیر قاتل زنجیره ای ترسو..."

زیر لب خندیدم و کم کم خوابم برد...



____________________________

بازم ببخشید اگه کم بود...

چپتر بعد طولانیه ^_^

دستتونو رو اون ستاره بزنید و بی زحمت کامنت بزارین ممنون میشم ^_^

Pure Love [Z.M fanfiction]Where stories live. Discover now