Chapter 18

779 107 10
                                    

همه جا تزئین شده بود و لباسای عجیب و غریب دیده میشد

لیام اومد جلو و محکم بغلم کرد

" بزرگترین کارو انجام دادی...مرسی"

" الان لورتا میاد"

" یکی بیرون سرگرمش میکنه برو لباساتو عوض کن"

تیف دستمو کشید و شلوار گشاد و تی شرت صورتی و آبیمو داد

" بدو بپووش"

موهامو دو گوشی بستم و عینک سیاهی با دو تا خرگوش کوچوله بالاش رو زدم

صدای زنگ اومد و رفتیم پایین

چراغا خاموش بود

نایل به همه فشفشه داد و زین یه جعبه سیاه رو گذاشت بالا

دوباره صدای زنگ....

"لیام"

صدای لورتا از پشت در به زور شنیده میشد

هری چراغای شبرنگ رو روشن کرد و نوشته " تولدت مبارک لورتا" رو دیوار پشت سرمون به نمایش در اومد

لورتا دوباره زنگ زد و صدی واق واق سگی اومد

" لیاااااام"

دستشو رو زنگ گذاشت و تند تند فشار داد

" چقدر خنگه"

لویی آروم گفت و خندید

لورتا فهمید در بازه و هلش داد

آروم اومد تو و همه جا روشن شد

کلی بادکنک رو سرش ریختن و به نفس نفس افتاد

لیام رفت جلو و بغلش کرد

" تولدت مبارک"

تو گردن لیام نفس کشید و خندید

با تعجب هممونو نگاه کرد و دونه دونه بغلمون کرد

منو که دید مشتشو آورد بالا

"تو...دختره ی عوضییی"

بغلم کرد...نفساش به گوشم میخوردن و قلقلکم میدادن

" عاشقتم"

جیغ کشید و لویی رفت رو مبلا

" تولدت تمومه...بیاین بترکونییییم"

صدای موزیک بلند شد و همه رقصیدن

یه دونه از مشروبای رنگی رو خوردم

" تو که نمیخوای مست کنی..."

صدایی از پشت سرم گفت

" اتفاقا میخوام..."

" پس کمکت میکنم"

خندید و لیوان بزرگتری برداشت

_______________________________

هوا گرم شده بود و پسرا بلوزاشونو در آوردن

شوخی ای که با زین کردم جواب داد و هر چند دقیقه بهم سر میزد تا مست نباشم

هوا که تاریک تر شد همه رفتن

" میبینمت خانم خرگوشه"

زین اروم گفت و زدمش

لباسامو عوض کردم و رفتم پایین

" من هیچوقت شما رو نمیبخشم"

لورتا رو به من لیام گفت

بغلم کرد و خندید

" مرسی خواهر کوچیکه"

" امممم... من باید برم و دوباره تولدت مبارک"

خداحافظی کردم و لیام بوسه ای کوتاه رو لب لورتا گذاشت

سوت زنان تو پیاده رو راه میرفتم که یه چیزی پشت درخت تکون خورد....

Pure Love [Z.M fanfiction]Where stories live. Discover now