" تخم مرغ ها رو هم بزن...سه پیمانه آرد...سه پیمانه؟"
زین یه نگاه به سر و وضع چسبناک و آردیم انداخت
" مطمئنی باید کیک درست کنی؟"
سرمو تکون دادم و انقدر تخم مرغ هارو هم زدم تا کف کرد
نیم نگاهی به دوروتی و دوتا بچه گربش انداختم که امروز صبح سر و کلشون پیدا شده بود
" این قبول نیست...تو اونا رو بیشتر از من دوست داری...."
زین گفت و اومد جلو
" راست میگیا..."
یه مشت آرد برداشتم و ریختم رو صورتش
سه تا عشق بازی هم اومدن پیشمون و زین رو اونا هم آرد ریخت...
" آخ جون آرد بازی..."
وقتی به خودمون اومدیم که سر تا پامون آردی بود و کف آشپزخونه تماما سفید !
" هی هی کجا در میرین؟یکی باید این خراب کاریو درست کنه..."
زین و پسرا رفتن حموم و من با یه آشپزخونه کثیف گیر کردم...
جارو برقی رو برداشتم و همه آردا رو جمع کرد...اگرچه بعدا باید اونم تمیز میکردم...
باقی مونده مواد رو ریختم دور و سه تا گربه دور پاهام میچرخیدن...
" شما هم گشنتونه؟"
یه ذره شیر گذاشتم و رفتم بالا...
" لیا....من پیر شدم....یوهاهاها..."
جیس درحالی که حولش تا روی دماغش اومده بود دستای خیس و ترک ترک شدشو بهم نشون داد...
نوک انگشتاشو بوسیدم و سریع موهامو شستم...
وقتی اومدم بیرون جلوی آینه سه تا بچه با حوله های سفید رو دیدم که مثل زین به صورتشون کف ریش زده بودن...
یهو جک سرفه کرد
" چی شد؟"
دستشو خیس کرد و رو زبونش کشید
"اه...این بدمزه هارو خوردم..."
زین که داشت به صورتش ژل میزد خندید و رفت لباس بپوشه...
پسرا رو بردم تو اتاق
" نه نه لیا...تو نمیتونی لباس تنمون کنی...فقط مامان..."
" حالا که مامان نیست..."
جیک حولشو محکم تر بست و رو تختش نشست
" بگم زین بیاد؟"
یه نیم نگاهی بهم کردن...
"آره"
لباس پوشیدنشون بیشتر از حد معمول طول کشید و فهمیدم زین یه سری مسائل نسبت به رفتنمون رو حل کرده...
با ترفندی که هیچوقت نفهمیدم اونا با رفتنم مشکلی نداشتن...!
...
ساعت هشت بود و در باز شد و مامان و بابام اومدن تو...
" سلام بچه ها..."
محکم بغلشون کردم و بعد برگشتم رو مبل
" اذیتت که نکردن؟"
"نه..."
" اتفاقی که نیفتاد...؟"
به جیس چشمک زدم
" نه..."
صدای میو میو اومد و مامانم برگشت
" اوه خدای من!دوروتی..."
اون گربه چشم سبز رو بغل کرد و من بچه هاشو آوردم
" دوتا مهمونم داریم..."
خندید و جیک بدو بدو اومد پیشمون
" بیا روشون اسم بزاریم...مثلا فندق و پسته..."
" فندق و پسته اسم نیست..."
جیس و جک هم اومدن
" روبی و رزی؟"
"نه..."
" زین و لیا؟"
"نهههه!"
زین یه نگاه به اونا انداخت و اومد کنارمون
" اصلا اونا دخترن یا پسر؟"
یه نگاه عجیب به گربه ها انداختم
" من میگم پسرن"
و بابام با یه معاینه حرف جیس رو تایید کرد
" پس اسمشون باشه...الکس و ادی "
یه ذره فکر کردیم و اسم هاشون تایید شد...
زین تصمیم گرفت بره تا وسایلاشو برای هفته بعد جمع کنه
روی چمنای گوشه حیاط دراز کشیده بودیم و زین رو من خم شده بود
" چقد همه جا ساکته..."
یه چیزی از کنار گوشم رد شد و جیغ کشیدم
" نترس سوسک نبود..."
با شک به دور و برم نگاه کردم و سرمو رو پاهای زین گذاشتم...
صدای زنگ گوشیش اومد و برش داشت
" چی؟الان؟آره باشه...میام حتما..."
خندید و رو به من برگشت
" چی شده؟"
" نایل بود...یه مهمونی خداحافظی داریم...همین الان! باید بریم خونه هری"
لبخند زدم و بلند شدم...یه صدایی از پشت بوته ها اومد...
" زین؟"
برگشتم و زین نبود...
یه چیزی جلوی دهنم گذاشته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
___________________
یوهوهو....
کامنت و رای فراموش نشه ^_^
.
ESTÁS LEYENDO
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanficیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi