Chapter 37

628 81 23
                                    

" تخم مرغ ها رو هم بزن...سه پیمانه آرد...سه پیمانه؟"

زین یه نگاه به سر و وضع چسبناک و آردیم انداخت

" مطمئنی باید کیک درست کنی؟"

سرمو تکون دادم و انقدر تخم مرغ هارو هم زدم تا کف کرد

نیم نگاهی به دوروتی و دوتا بچه گربش انداختم که امروز صبح سر و کلشون پیدا شده بود

" این قبول نیست...تو اونا رو بیشتر از من دوست داری...."

زین گفت و اومد جلو

" راست میگیا..."

یه مشت آرد برداشتم و ریختم رو صورتش

سه تا عشق بازی هم اومدن پیشمون و زین رو اونا هم آرد ریخت...

" آخ جون آرد بازی..."

وقتی به خودمون اومدیم که سر تا پامون آردی بود و کف آشپزخونه تماما سفید !

" هی هی کجا در میرین؟یکی باید این خراب کاریو درست کنه..."

زین و پسرا رفتن حموم و من با یه آشپزخونه کثیف گیر کردم...

جارو برقی رو برداشتم و همه آردا رو جمع کرد...اگرچه بعدا باید اونم تمیز میکردم...

باقی مونده مواد رو ریختم دور و سه تا گربه دور پاهام میچرخیدن...

" شما هم گشنتونه؟"

یه ذره شیر گذاشتم و رفتم بالا...

" لیا....من پیر شدم....یوهاهاها..."

جیس درحالی که حولش تا روی دماغش اومده بود دستای خیس و ترک ترک شدشو بهم نشون داد...

نوک انگشتاشو بوسیدم و سریع موهامو شستم...

وقتی اومدم بیرون جلوی آینه سه تا بچه با حوله های سفید رو دیدم که مثل زین به صورتشون کف ریش زده بودن...

یهو جک سرفه کرد

" چی شد؟"

دستشو خیس کرد و رو زبونش کشید

"اه...این بدمزه هارو خوردم..."

زین که داشت به صورتش ژل میزد خندید و رفت لباس بپوشه...

پسرا رو بردم تو اتاق

" نه نه لیا...تو نمیتونی لباس تنمون کنی...فقط مامان..."

" حالا که مامان نیست..."

جیک حولشو محکم تر بست و رو تختش نشست

" بگم زین بیاد؟"

یه نیم نگاهی بهم کردن...

"آره"

لباس پوشیدنشون بیشتر از حد معمول طول کشید و فهمیدم زین یه سری مسائل نسبت به رفتنمون رو حل کرده...

با ترفندی که هیچوقت نفهمیدم اونا با رفتنم مشکلی نداشتن...!

...

ساعت هشت بود و در باز شد و مامان و بابام اومدن تو...

" سلام بچه ها..."

محکم بغلشون کردم و بعد برگشتم رو مبل

" اذیتت که نکردن؟"

"نه..."

" اتفاقی که نیفتاد...؟"

به جیس چشمک زدم

" نه..."

صدای میو میو اومد و مامانم برگشت

" اوه خدای من!دوروتی..."

اون گربه چشم سبز رو بغل کرد و من بچه هاشو آوردم

" دوتا مهمونم داریم..."

خندید و جیک بدو بدو اومد پیشمون

" بیا روشون اسم بزاریم...مثلا فندق و پسته..."

" فندق و پسته اسم نیست..."

جیس و جک هم اومدن

" روبی و رزی؟"

"نه..."

" زین و لیا؟"

"نهههه!"

زین یه نگاه به اونا انداخت و اومد کنارمون

" اصلا اونا دخترن یا پسر؟"

یه نگاه عجیب به گربه ها انداختم

" من میگم پسرن"

و بابام با یه معاینه حرف جیس رو تایید کرد

" پس اسمشون باشه...الکس و ادی "

یه ذره فکر کردیم و اسم هاشون تایید شد...

زین تصمیم گرفت بره تا وسایلاشو برای هفته بعد جمع کنه

روی چمنای گوشه حیاط دراز کشیده بودیم و زین رو من خم شده بود

" چقد همه جا ساکته..."

یه چیزی از کنار گوشم رد شد و جیغ کشیدم

" نترس سوسک نبود..."

با شک به دور و برم نگاه کردم و سرمو رو پاهای زین گذاشتم...

صدای زنگ گوشیش اومد و برش داشت

" چی؟الان؟آره باشه...میام حتما..."

خندید و رو به من برگشت

" چی شده؟"

" نایل بود...یه مهمونی خداحافظی داریم...همین الان! باید بریم خونه هری"

لبخند زدم و بلند شدم...یه صدایی از پشت بوته ها اومد...

" زین؟"

برگشتم و زین نبود...

یه چیزی جلوی دهنم گذاشته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

___________________

یوهوهو....
کامنت و رای فراموش نشه ^_^
.

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora