Chapter 14

915 118 4
                                    

داستان از نگاه لیا

دست پسرا رو گرفتم و از میان جمعیت زیادی که تو خیابونا جمع شده بودن گذشتم

" اونجا...مامانو میبینین؟ مواظب مردم باشین"

تند تند از وسط خیابون رد شدن و وقتی به مامانم رسیدن رفتم سمت جنگل و با تمام سرعت از لا به لای درختا دویدم

هوا گرم بود و مطمئن بودم برای مسابقه فوتبال دیر میرسم

از در پشتی وارد شدم و جیلیان در حالی که سوت روی لبش بود اومد سمتم

" تیم ورزشی یه مسابقه گذاشته...به عنوان چیرلیدر باید کنار زمین باشی.....بیا لباساتو عوض کن"

من چیرلیدرم؟

خاطره اون روز تو پارتی جنگل رو یادم اومد

آره هستم...

آه کشیدم و لباسامو عوض کردم

یه تاپ کوتاه که تا زیر سینم میومد و یه دامن تا بالای زانو

چین ها ریزی رو دامن بود و لباس سفید با شیار های نارنجی تزئین شده بود

موهامو بستم و رفتم پیش بقیه چیرلیدر ها

" تو هم هستی؟ بیا اینجا"

تیف گفت و دستشو تکون داد

کنارش نشستم

" چی کار باید بکنیم؟...اون شرشره ها رو دستمون بگیریم و تکون بدیم و آهنگ بخونیم؟"

با بی خیالی گفتم

" نه قبلا میکردیم...ولی الان فقط از حقوقمون لذت میبریم"

چشمک زد و به بسته نوشیدنی های رنگی که دست چیرلیدر های سال آخری بود اشاره کرد

توجه زیادی به بازی نداشتم و لویی و جی رو تو زمین دیدم

وقتی تموم شد همه به طرف جنگل رفتن و رو سکو های مختلف نشستن

در حالی که با نایل و لیام حرف میزدم زین و لورتا هم از پشت سرمون اومدن

چشای زین رو بدنم قفل شد و دستشو سریع لای موهاش کشید

گوشه ای از لبشو گاز گرفت و سریع کنار ما نشست

معلوم بود کلافه و عصبیه....

" چطور بود دیروز؟ ترکوندی؟"

چشامو از رو زین برداشتم

" آره لورتا...همه چیز خیلی خوب بود"

گونشو به لپم چسبوند

" چقدر خوبه به آرزوهات برسی"

لبخند کوتاهی زدم و لویی روی تیکه چوبی وایساد

" چرا مثل آدمای پیر یه گوشه نشستین و حرف میزنین؟ پاشین یه کاری بکنیم"

" مثلا چی؟"

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora