Chapter 7

1K 108 6
                                    

به بقیه اس ام اس دادم...


چشمم که به شماره زین افتاد احساس خالی بودن کردم...آه کشیدم و بهش زنگ زدم


" زین..."


" لیا من متاسفم...نمیخواستم"


"زین"


با تاکید گفتم و اون حرفی نزد...نفسمو محکم دادم بیرون


" بهت زنگ زدم تا بگم من مرحله اول آزمون قبول شدم"


" وای...این، فوق العادست"


توی صداش هیجان خاصی بود


" و اینکه میخوام فردا باهام به مغازه باب پیر بیای"


سکوت...!!


" مطمئنی؟"


" آره..."


با اطمینان گفتم...میدونستم زین داره ازون لبخند های شیرینش رو میزنه


لبمو گاز گرفتم و گوشیو قطع کردم


آدرس هتل رویالیتی رو سرچ زدم...تقریبا نیم ساعت با سیاتل فاصله داشت، باید ساعت هشت شب اونجا میبودم و اینکه...یه همراه لازم داشتم...!


____________________________


موهامو باز کردم و کتمو پوشیدم....هوا خیلی سرده و هنوز زمستون شروع نشده


جیس و جک سر میز صبحانه نشسته بودن و مامانم هم عصبی و نگران به نظر میرسید...اهمیتی ندادم و رفتم مدرسه...



هری با لبخند بزرگی به استقبالم اومد...


" تو...چجوری اومدی؟"


" حال مامانم خیلی خوب شده....تا پنج روز دیگه میبریمش خونه، بهتره بیشتر ازین غیبت نکنم"


چشمک زد و خندید



ازینکه اون ناراحت نبود خوشحال شدم و پشت سرش با دیدن زین یه چیزی تو دلم تکون خورد و خندیدم


قبل ازینکه برم جلو لیام دستمو گرفت و برد گوشه حیاط

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora