" اوه...این لباس خیلی قشنگه"
دستمو کشید و لباس آبی مجلسی ای رو نشون داد
" روز عروسیسم همچین چیزیو نمی پوشم"
" چرا خیلی قشنگه که..."
سرمو برگردوندم و با چیزی که دیدم چشام گرد شد
" هی...چطوره اینا رو امتحان کنی"
چند تا لباس انداختم تو بغلش و به سمته اتاق پرو هلش دادم
" ولی..."
" بپوش"
با تهدید گفتم و اون رفت تو
خانم جوونی اومد کنارم
" کمکی از دست من ساختس؟"
" ببین...میتونی چند دقیقه اون تو نگهش داری؟"
با تردید سرشو تکون داد و رفتم بالا
" شما اینجا چی کار میکنین؟"
" خودت اینجا چی کار میکنی؟"
" من اومدم لورتا رو سرگرم کنم"
تیف لبشو گاز گرفت
" ما هم اومدیم واسه امشب لباس بخریم"
جیلی سرشو تکون داد
"اوپس..."
" فقط چند دقیقه دیگه باشه؟"
تیف سرشو تکون داد
" برات یه لباس دلقک نگه داشتم"
" چی؟"
پله برقی رفت پایین و فقط صدای خنده هاشو شنیدم
" خانم بیشتر ازین نمیتونم نگهشون دارم از لباسا خوششون نمیاد"
" عیب نداره...مرسی"
آروم در اتاق پرو رو از بیرون قفل کردم
" لیا...لیا؟...چرا در باز نمیشه؟"
" منظورت چیه؟"
" خراب شده...وای در خراب شده....نهههه....من نمیخوام اینجوری بمیررررم"
ناله کرد و قفل درو محکم کشید
" نگران نباش نمیمیری احمق جان...چند دقیقه دیگه باز میشه صبر کن"
" برو بگو نگهبان بیااااد"
" اینجا نگهبان نداره"
" دیدم...دم در یکی هست"
هیچی نگفتم
" چرا امروز اینجوری شدی؟درو باز کن"
تیف دستشو تکون داد و از فروشگاه رفت بیرون
" هی...داره باز میشه..."
قفل رو باز کردم و لورتا پرت شد بیرون
سرخ شده بود و نفس نفس میزد
لباساشو مرتب کرد و سرشو تکون داد
یه ست سیاه برداشت تا حساب کنه
آروم جوری که نشنوه گفتم
" ببخشید...!"
______________________________
بعد از ناهار رفتیم پارک تا قدم بزنیم
لورتا به اردک ها غذا میداد و من روی نیمکت نشسته بودم
اون از رفتار عجیب من جا نخورده بود...شاید واقعا یادش رفته بود تولدشه!
هری زنگ زد و پشت درخت باهاش حرف زدم
" خب؟"
" همه چیز آمادس الان بیاین.تو لورتا رو بزار و خودت از در پشتی بیا تو"
" باشه"
رفتم کنار لورتا
" لیام زنگ زد گفت بری خونشون"
" لیام؟ چرا به من زنگ نزد؟"
" نمیدونم حالا پاشو بریم"
تیکه گنده نونی که دستش بود رو برای اردکا انداخت و بلند شد
نزدیک خونه لیام وایسادم
" ببین...من باید برم...خودت برو خونشون"
سرشو تکون داد
" مرسی که اومدی خداحافظ"
لبخند زدم و دستشو فشردم
شونه هاشو انداخت بالا و رفت سمت خونه
یکمی که ازش دور شدم با تمام توانم دویدم و خیابون رو دور زدم
لویی کمکم کرد از پرچین برم بالا
" بیا تو تا لورتا نیومده..."
سرمو تکون دادم و از در پشتی وارد شدم....
YOU ARE READING
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanfictionیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi