Chapter 17

757 100 9
                                    

" اوه...این لباس خیلی قشنگه"

دستمو کشید و لباس آبی مجلسی ای رو نشون داد

" روز عروسیسم همچین چیزیو نمی پوشم"

" چرا خیلی قشنگه که..."

سرمو برگردوندم و با چیزی که دیدم چشام گرد شد

" هی...چطوره اینا رو امتحان کنی"

چند تا لباس انداختم تو بغلش و به سمته اتاق پرو هلش دادم

" ولی..."

" بپوش"

با تهدید گفتم و اون رفت تو

خانم جوونی اومد کنارم

" کمکی از دست من ساختس؟"

" ببین...میتونی چند دقیقه اون تو نگهش داری؟"

با تردید سرشو تکون داد و رفتم بالا

" شما اینجا چی کار میکنین؟"

" خودت اینجا چی کار میکنی؟"

" من اومدم لورتا رو سرگرم کنم"

تیف لبشو گاز گرفت

" ما هم اومدیم واسه امشب لباس بخریم"

جیلی سرشو تکون داد

"اوپس..."

" فقط چند دقیقه دیگه باشه؟"

تیف سرشو تکون داد

" برات یه لباس دلقک نگه داشتم"

" چی؟"

پله برقی رفت پایین و فقط صدای خنده هاشو شنیدم

" خانم بیشتر ازین نمیتونم نگهشون دارم از لباسا خوششون نمیاد"

" عیب نداره...مرسی"

آروم در اتاق پرو رو از بیرون قفل کردم

" لیا...لیا؟...چرا در باز نمیشه؟"

" منظورت چیه؟"

" خراب شده...وای در خراب شده....نهههه....من نمیخوام اینجوری بمیررررم"

ناله کرد و قفل درو محکم کشید

" نگران نباش نمیمیری احمق جان...چند دقیقه دیگه باز میشه صبر کن"

" برو بگو نگهبان بیااااد"

" اینجا نگهبان نداره"

" دیدم...دم در یکی هست"

هیچی نگفتم

" چرا امروز اینجوری شدی؟درو باز کن"

تیف دستشو تکون داد و از فروشگاه رفت بیرون

" هی...داره باز میشه..."

قفل رو باز کردم و لورتا پرت شد بیرون

سرخ شده بود و نفس نفس میزد

لباساشو مرتب کرد و سرشو تکون داد

یه ست سیاه برداشت تا حساب کنه

آروم جوری که نشنوه گفتم

" ببخشید...!"

______________________________

بعد از ناهار رفتیم پارک تا قدم بزنیم

لورتا به اردک ها غذا میداد و من روی نیمکت نشسته بودم

اون از رفتار عجیب من جا نخورده بود...شاید واقعا یادش رفته بود تولدشه!

هری زنگ زد و پشت درخت باهاش حرف زدم

" خب؟"

" همه چیز آمادس الان بیاین.تو لورتا رو بزار و خودت از در پشتی بیا تو"

" باشه"

رفتم کنار لورتا

" لیام زنگ زد گفت بری خونشون"

" لیام؟ چرا به من زنگ نزد؟"

" نمیدونم حالا پاشو بریم"

تیکه گنده نونی که دستش بود رو برای اردکا انداخت و بلند شد

نزدیک خونه لیام وایسادم

" ببین...من باید برم...خودت برو خونشون"

سرشو تکون داد

" مرسی که اومدی خداحافظ"

لبخند زدم و دستشو فشردم

شونه هاشو انداخت بالا و رفت سمت خونه

یکمی که ازش دور شدم با تمام توانم دویدم و خیابون رو دور زدم

لویی کمکم کرد از پرچین برم بالا

" بیا تو تا لورتا نیومده..."

سرمو تکون دادم و از در پشتی وارد شدم....

Pure Love [Z.M fanfiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora