Chapter 19

806 118 6
                                    

" تو منو ترسوندی"

خندید و چشمای شکلاتیش برق زد

" دوست داری یه شب مهمون خانواده ی مالیک باشی؟"

دستشو گذاشت رو شونم

" بزارش برای یه وقت دیگه"

" لطفا...من به مامانم گفتم امشب برای شام میای"

" تو چی کار کردی؟"

" میدونم ببخشید...حالا بیا"

اخم کردم و شونمو دادم بالا

" پس میای دیگه"

" اممم"

دستمو کشید و سوار ماشین کرد

" مجبورم بیام"

زیر لب غر غر کردم

به مامانم گفتم شب نمیام خونه و درجه بخاری رو کم کردم

" این لباسا مناسب شام نیست"

زین وایساد

" من..."

آب دهنشو قورت داد

" من به مامانم نگفتم میای"

" چی؟چرا به من دروغ گفتی؟"

" خب یهویی به ذهنم رسید...فکر کردم شاید قبول کنی و بیای و بهانه ای نداشتم...میدونستم یه روزی میشه ولی اگه مامانم بدونه خیلی تجملاتی میشه و تو خوشت نمیاد...الان بابام نیست و بهتره...اونا هم از تنهایی در میان...من نمیخواستم دروغ بگم ولی نباید کسی بدونه تو میای چون مامانم میخواد همه چیز عالی باشه و این بده...تازه ولیحا میدونست من بهش گفته بودم و وقتی ببینن اومدی همه خوشحال میشن و..."

" بسه"

داد زدم و از ماشین رفتم بیرون

ژاکتمو دورم پیچیدم...بخار نفسام تو هوا پخش میشد

زین آروم در ماشینو بست و عقب تر از من ایستاد

" ببخشید"

سرمو تکون دادم و برگشتم

من قطعا نمیتونم تو این هوای سرد تنها برم خونه

نگاه جدی ای بهش کردم و چشاش لرزید

پاهامو رو زمین تکون دادم و آه کشیدم

به زین تنه زدم و سوار ماشین شدم...آروم خندید و درو باز کرد

بقیه راه هیچ کدوم هیچی نگفتیم و جلوی در خونشون موهامو درست کردم

" تو عالی هستی"

زیر لب زمزمه کرد و در باز شد

دختر کوچولویی با موهای بلند سیاه و چشمای رنگی درو باز کرد و تو بغل زین پرید

" داداشی..."

زین خندید و صفا از جلوی در کنار رفت

فضای خونه کلاسیک و بزرگ بود برعکس خونه به هم ریخته ما

" اون کیه؟"

صفا آروم پرسید

" دوستمه...لیا"

دستمو آوردم جلو

" از آشنایی با شما خوشبختم"

صفا خیلی ادبی گفت و دستمو فشرد

" لیا..."

ولیحا جیغ کشید و بغلم کرد

" اممم"

زین دستمو گرفت و برد تو آشپزخونه

" مامان...مهمون داریم"

مامانش برگشت و با اشتیاق بهم خیره شد

" لیا امشب مهمون ماست"

مامانش اومد جلو و بغلم کرد

" چه عالی...ولی زین باید زودتر میگفتی"

" ببخشید مامان!"

لحن زین جالب بود و خندم گرفت

" چیزی به شام نمونده...چطوره اتاقتو بهش نشون بدی و تو چیدن ظرفا کمک کنی"

" ماماااان"

لحن زین جدی و اعتراضی بود

" قانون قانونه!"

زین اه کشید و صفا رو صدا زد

" لیا رو میبری تو اتاقم؟امروز نوبت منه به مامان کمک کنم"

لبخند زدم و صفا منو برد بالا

صدای مامان زین رو میشنیدم

" دختر خوبیه...خوش خندس و با توجه به تعریفایی که کردی"

" اون عالیه من میدونم..."

صفا دستمو گرفت

" اینجا اتاق زینه"

یه بار دیگه بهم نگاه کرد و لبخند شیرینی زد

اون شبیه عروسکا بود...موهاشو یه طرف انداخت و در حالی که آهنگ میخوند به اتاق روبرویی رفت

درو باز کردم و به فضای سرد و سیاه و سفید اتاق نگاه کردم

اینجا واقعا اتاق زینه؟؟؟

________________________________________

زین -_-

چرا اون داستانمو نمیخونین؟

Pure Love [Z.M fanfiction]Where stories live. Discover now