" تو منو ترسوندی"
خندید و چشمای شکلاتیش برق زد
" دوست داری یه شب مهمون خانواده ی مالیک باشی؟"
دستشو گذاشت رو شونم
" بزارش برای یه وقت دیگه"
" لطفا...من به مامانم گفتم امشب برای شام میای"
" تو چی کار کردی؟"
" میدونم ببخشید...حالا بیا"
اخم کردم و شونمو دادم بالا
" پس میای دیگه"
" اممم"
دستمو کشید و سوار ماشین کرد
" مجبورم بیام"
زیر لب غر غر کردم
به مامانم گفتم شب نمیام خونه و درجه بخاری رو کم کردم
" این لباسا مناسب شام نیست"
زین وایساد
" من..."
آب دهنشو قورت داد
" من به مامانم نگفتم میای"
" چی؟چرا به من دروغ گفتی؟"
" خب یهویی به ذهنم رسید...فکر کردم شاید قبول کنی و بیای و بهانه ای نداشتم...میدونستم یه روزی میشه ولی اگه مامانم بدونه خیلی تجملاتی میشه و تو خوشت نمیاد...الان بابام نیست و بهتره...اونا هم از تنهایی در میان...من نمیخواستم دروغ بگم ولی نباید کسی بدونه تو میای چون مامانم میخواد همه چیز عالی باشه و این بده...تازه ولیحا میدونست من بهش گفته بودم و وقتی ببینن اومدی همه خوشحال میشن و..."
" بسه"
داد زدم و از ماشین رفتم بیرون
ژاکتمو دورم پیچیدم...بخار نفسام تو هوا پخش میشد
زین آروم در ماشینو بست و عقب تر از من ایستاد
" ببخشید"
سرمو تکون دادم و برگشتم
من قطعا نمیتونم تو این هوای سرد تنها برم خونه
نگاه جدی ای بهش کردم و چشاش لرزید
پاهامو رو زمین تکون دادم و آه کشیدم
به زین تنه زدم و سوار ماشین شدم...آروم خندید و درو باز کرد
بقیه راه هیچ کدوم هیچی نگفتیم و جلوی در خونشون موهامو درست کردم
" تو عالی هستی"
زیر لب زمزمه کرد و در باز شد
دختر کوچولویی با موهای بلند سیاه و چشمای رنگی درو باز کرد و تو بغل زین پرید
" داداشی..."
زین خندید و صفا از جلوی در کنار رفت
فضای خونه کلاسیک و بزرگ بود برعکس خونه به هم ریخته ما
" اون کیه؟"
صفا آروم پرسید
" دوستمه...لیا"
دستمو آوردم جلو
" از آشنایی با شما خوشبختم"
صفا خیلی ادبی گفت و دستمو فشرد
" لیا..."
ولیحا جیغ کشید و بغلم کرد
" اممم"
زین دستمو گرفت و برد تو آشپزخونه
" مامان...مهمون داریم"
مامانش برگشت و با اشتیاق بهم خیره شد
" لیا امشب مهمون ماست"
مامانش اومد جلو و بغلم کرد
" چه عالی...ولی زین باید زودتر میگفتی"
" ببخشید مامان!"
لحن زین جالب بود و خندم گرفت
" چیزی به شام نمونده...چطوره اتاقتو بهش نشون بدی و تو چیدن ظرفا کمک کنی"
" ماماااان"
لحن زین جدی و اعتراضی بود
" قانون قانونه!"
زین اه کشید و صفا رو صدا زد
" لیا رو میبری تو اتاقم؟امروز نوبت منه به مامان کمک کنم"
لبخند زدم و صفا منو برد بالا
صدای مامان زین رو میشنیدم
" دختر خوبیه...خوش خندس و با توجه به تعریفایی که کردی"
" اون عالیه من میدونم..."
صفا دستمو گرفت
" اینجا اتاق زینه"
یه بار دیگه بهم نگاه کرد و لبخند شیرینی زد
اون شبیه عروسکا بود...موهاشو یه طرف انداخت و در حالی که آهنگ میخوند به اتاق روبرویی رفت
درو باز کردم و به فضای سرد و سیاه و سفید اتاق نگاه کردم
اینجا واقعا اتاق زینه؟؟؟
________________________________________
زین -_-
چرا اون داستانمو نمیخونین؟
![](https://img.wattpad.com/cover/41571556-288-k947184.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Pure Love [Z.M fanfiction]
Fanficیه دختر هفده ساله که وارد یه دبیرستان جدید میشه،"افراد جدید و اتفاقای عجیب غریب" اون زندگی آرومی داره و عشق هم به همین آسونی و بی پروایی وارد دنیای جذاب اون میشه... Zayn Malik Fanfiction Written by Iamnotshadi