لری استایلینسون یک

1K 123 24
                                    

"گفتم که من خوبم"

هری غرغر کرد ولی لویی خودشو به نشنیدن زده بود. اون داروهای هری رو بهش داد و هری با اخم اونا رو با آب قورت داد...

هری سرمای بدی خورده بود و الان لویی داشت ازش پرستاری میکرد...با اینکه هری می گفت بچه نیست و حالش خوبه، لویی بازم به کارش ادامه میداد چون اون از این کار لذت میبرد

اَبـِل که حالا هفت سالش بود(تو فصل اول شش سالش بود) خیلی چیزا رو می فهمید...می دونست که امسال قراره بره مدرسه.

می دونست چیزی که تو کارای ددی لویی موج میزنه چیه...اون یه نوع علاقه ست. ابل امیدوار بود که اون دچارش نشه چون خیلی خوب میدید که چطور ددی لویی برای هزا نگرانه

با اینکه هزا همش سرماخورده

زنگ در به صدا دراومد و لویی در رو باز کرد...نایل بود. اون اومد داخل و هری رو دید که از دیروز بدتر شده...چشماش قرمزن، نوک بینیش قرمزه، فین فین میکنه و مثل آتیش داغه

"هری!"

نایل گفت و اونو بغل کرد

"اون داره میمیره مام!"

نایل با لحن مسخره ش رو به لویی گفت و ابل خندید

"اون ددی منه"

ابل گفت و نایل تازه متوجه ش شد

"وای عشقم آی قلبم اوف نفسم"

نایل همینطور داشت ور میزد...اون ابل رو محکم بغل کرد و یه بوسه ی گنده روی گونه ش کاشت. ابل خندید

"لویی ددی منه"

ابل گفت و نایل خندید...

"باشه بابا...حالا انگار چی هست!"

نایل گفت و ابل رو به اتاقش برد تا لباساشو بپوشونه و اونو از این خونه دور کنه

"لو...من خوبم...نذار ابل رو ببره"

هری اعتراض کرد درحالی که نای حرف زدن نداشت. اون تو پذیرایی جلوی شومینه بود ولی لویی اخم کرد و پتویی رو که کنار گذاشته شده بود روی هری کشید

"حالت خیلیم بده"

لویی گفت...هری آهی کشید. لویی که دید هری ناراحته، مثل همیشه دستاشو باز کرد

"بیا ببینمت"

اون گفت...همون کلمات جادویی که هزاران معنی داشتن. هری لبخند زد و خودشو تو بغل لویی جا کرد. لویی یه بوسه روی موهای هری کاشت...موهایی که الان خیلی بلندتر شده ن

"بگو دیگه چرا میخواین این بچه رو چال کنین!"

نایل گفت و لویی و هری خندیدن

"چال کنیم؟"

"آره دیگه...می خواین یه آخر هفته ی توپ داشته باشین...ابی که هیجده ساله نشده بخاطر همون...نچ نچ نچ"

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Where stories live. Discover now