لری استایلینسون شش

795 107 41
                                    

خب این خیلی مسخره بود

یه نانچیکو توی جعبه بود

چشمای نایل گشاد شدن و از پشت سر تلپی افتاد روی زمین...هری با چشمای گشادش به نایل که غش کرده بود نگاه کرد...اون ترسید

یه کاغذ تو جعبه بود

"سلام ابل...خیلی دلم برات تنگ شده میخوام دوباره ببینمت"

قلب هری اومد تو دهنش

این...این چه معنی میده؟ این میتونه از طرف کی باشه؟

نایل بیدار شد...دوباره نشست کنار هری و با دیدن نانچیکو یه جیغ کشید

"فاک نایل!"

"فاک به خودت این از لینداست!"

نایل داد زد...هری مثل احمق ها لبخند زد و بعد خندید...خیالش راحت شده بود

"این مال منه...خب؟"

"مال ابله، خب؟"

هری متقابلا جواب داد

صدای پاهای ابل روی پله ها اومد و بعد اون کنار هزاش بود

"چرا جیغ کشیدی؟"

"من نبودم که...نایلر بود"

هری جواب داد...با اومدن اون دختر مو مشکی، هری همه چیز رو به یاد آورد...و تنها چیزی که توی ذهنش به عنوان جواب خودشو نشون داد، "فاک" بود

اون الان باید با این دختر کوچولوی ناز خوشگل ساکت کیوت چیکار میکرد؟

نایل خیلی زود جعبه رو برداشت و از خونه زد بیرون

اون میتونست با اون جعبه لیندا رو پیدا کنه آره

ابل روی پاهای هری نشست و آنا هم سرشو روی کمر هری گذاشت. ابل با اخم به آنا که به ددیش تکیه داده بود نگاه کرد. اون یه حسود کوچولوئه

هری به آنا نگاه کرد...

اون یه پیرهن ساده ی مشکی با جوراب شلواری سفید با طرح های مشکی پوشیده بود که نازتر جلوه میکرد

واقعا کی دلش میاد بچه ی به این نازی رو ول کنه؟

چهره ی آنا با اینکه خیلی خوشگل بود ولی مثل پیرهنش تیره بود. پیرهنش یه پاپیون داشت که بنفش تیره بود

دل هری گرفت

با اینکه این بچه رو نمیشناخت ولی حس خوبی نسبت بهش داشت. اما با نگاه کردن به آنا دلش میگرفت. اون خیلی تیره ست

"هزا میشه بریم بیرون؟"

ابل پرسید...فکر خوبی بود. هم هری میتونست از شر درست کردن ناهار خلاص بشه و هم میتونست بچه ها رو ببره بیرون

هری لبخند زد و به ابل گفت آماده شه. آنا هم که لباسی نداشت...اونا از خونه بیرون اومدن و هری به سمت کی اف سی روند

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt