لری استایلینسون هفت

753 103 48
                                    

هری دیوونه شده بود...

آخه میدونید، اون دو هفته بود که لویی رو ندیده بود...و هنوز دو هفته ی دیگه مونده بود تا لویی برگرده. هری مثل دیوونه ها شب ها می نشست جلوی شومینه و به لویی فکر میکرد...

در خونه به دراومد و قلب هری هم باهاش از جا کنده شد...اون واقعا دیوونه شده!

"سلام آقای استایلینسون...ما از نوانخانه ی سَوست چریتی اومدیم تا آنا رو ببریم"

اون مرد هیکلی بود و یه عینک داشت. تقریبا چهل ساله بود و موهای جوگندمی داشت. صریح و تند حرف میزد

"من...من متوجه نمیشم"

هری گفت. اون نمی تونست اعتماد کنه و آنا رو همینطوری بده ببرن

"خب...میدونید آقای استایلز، من حتی میتونم بچه ی خودتونم ازتون بگیرم. درسته که کار شما تو آمریکا قانونیه و به تازگی تو ایرلند، اما توی انگلستان فکر کنم فرق کنه. نظرتون الان چیه؟"

اون مرد گفت...خدای من اون داره خیلی خونسردانه درباره ی گرفتن یه بچه از والدینش حرف میزنه و هری میدونه که اون میتونه همچین کاری بکنه. پس چهارستون بدن هری لرزید و اون مرد متوجه شد. خب...حتما یه راهی هست!

"پس...پس خودمم باهاتون میام. من نمیتونم آنا رو همینطوری بدم ببرین!"

هری با صراحت منظورش رو بیان کرد. این بهترین پیشنهاد بود چون اون مرد سخت گیر هم قبول کرد. هری نمیدونست داره چه غلطی میکنه ولی وقتی به خودش اومد، دید روی صندلی پشتی نشسته و آنا یه طرف و ابل هم طرف دیگه ش هستن. الکس با حالت تنبلی روی شونه ی ابل استراحت میکرد

همه ساکت بودن

آنا چیزی نمی گفت. اون بچه ی با درک و فهمیه...می دونست هری مهربون هیچوقت برای همیشه نگهش نمیداره چون ددیش نیست. دلش به حال ابل میسوخت که مامی نداشت

میدونین...مامی داشتن مثل اینه که پرواز کنی و مامیت مثل ابر ها مواظبت باشه...مامی داشتن یعنی وقتی دلت شکلات میخواد ولی روت نمیشه بگی، اون صدات کنه و بهت یه شکلات بده و یه بوسه روی گونه ت بذاره...مامی داشتن یعنی این که وقتی کسی ذیتت کرد زودی بدوئی سراغش و چغولی اون بچه ها رو بهش بکنی تا بازم بغلت کنه و ببوسه

ولی آنا سه سال بود این نعمت رو نداشت...شاید بعضی از ماها هم از این نعمت محرومیم...

متاسفم

اما...اون حتی مامیش رو یادش نبود. این تلخ بود

مدتی بعد، بین سیگار کشیدنای مرد، اونا جلوی ساختمون بزرگ آجری توقف کردن. هری آب دهنشو قورت داد...هیچ دلش نمیخواست آنا رو بده ببرن...ولی الان یه جور دلشوره ی بد داشت

 اونا وارد ساختمون شدن و هری دست ابل و آنا رو محکم تر گرفت. داخل ساختمون خیلی تمیز بود و هری کم کم میتونست صدای بچه ها رو بشنوه...میدونست اولین بارش نیست میاد چنین جایی ولی الان احساس میکرد اون دلشوره ی بد و ترس از دست دادن ابل اونو ضعیفتر میکرد

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin