لشتون هیروین چهار

690 93 12
                                    

لوک خیلی آروم چشماشو باز کرد. دوتا دست قوی و عضله ای دورش حلقه شده بود...هی! صبر کن ببینم! چه...چه اتفاقی افتاد؟

لوک کمی تکون خورد و آخر کار موفق شد برگرده...وقتی برگشت، نفسای اشتون روی پوست لطیفش خورد...لوک لبخند زد ولی نگران بود که مادرش بیاد و ببینه

اون اینبار دیگه نمیشینه تا مادرش به اشتون توهین کنه

"چی شده هانی؟"

اشتون با چشمای بسته پرسید. لوک خودشو بیشتر به اشتون چسبوند...نمیدونست چرا یادش نمیاد...دیرو- صبر کن!

اونا الان تو خونه ی خودشونن! آره اونا یه دعوای حسابی با مادرشون کردن و بهش گفتن اونا توی رابطه ی عاشقانه ن و دیگه نمیخوان اونجا بمونن...آره این خونه رو اشتون خریده بود! لوک لبخند زد

"یادم رفته بود الان دیگه تو اون زندان نیستیم"

لوک گفت و اشتون هم لبخند زد...خدای من این غیرقابل باور بود...اونا برادر بودن و الان...عاشق همن

آره لوک عاشق اشتونه

ولی نمیدونه اشتون هم عاشقشه؟

اون روز لوک هم با اشتون به دانشگاه رفت تا برای ترم بعد ثبت نام کنه. اون این ترم رو نرفته بود و میدونست عقب افتاده...خیلی عقب. خب ببینید، الان اشتون ترم آخرشه، نایل هم یه ترمش مونده ولی خب اون احتیاجی به درس خوندن نداره، شانسش براش هرکاری میکنه! کلوم هم رفت دانشکده ی نظامی، زین هم پزشک شد، لیم که از همون اول دانشگاه نرفت، لویی که یه دو ساله فارغ التحصیل شده، هری هم چندترم رفت ولی دیگه لازم ندونست بره چون شغلشو پیدا کرده بود، دیگه کی موند؟

فقط لوک ازشون عقبه. وقتی وارد دانشگاه شدن، همه ی سرها به سمت اون دوتا برادر پرطرفدار و جذاب برگشت

"هی لوک!"

"های لوکاس!"

"چطوری لوک؟"

"نبودی لوک؟"

"لووووووووووووکککککککک"

یه نفر جیغ کشید و بعد دوتا دست دور گردن لوک پیچید...اوه گاد! بهم نگو این همون دختره ست!

"هی هی هی!"

اشتون فوری اون دختر رو از لوک جدا کرد و باهم به سمت مدیریت رفتن. آقای اسمیث مثل همیشه اتو کشیده پشت میزش نشسته بود

"اوه هی گایز، بشینید"

"برای ثبت نام لوک اومدیم"

"این خیلی عالیه...لوک شنیدم حالت بد شده بود، الان خوبی پسر؟"

چی؟ آقای اسمیث از کجا میدونست؟ خدای من فکر کن اشتون! احمق نباش حتما کلوم به همه ی دوستاش خبر داده و اونا خبر رو تو کل دانشگاه پخش کرده ن

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Where stories live. Discover now