زیم مین شش

824 98 22
                                    

زین و لیم با استقبال خانواده ی پین مواجه شدن؛ این غیرقابل باور بود

اونا تو خونه ی جنگلی پین یه اتاق بزرگ داشتن که شامل حمام، دستشویی و چیزایی که تو یه اتاق پیدا میشه بود. نیم ساعت قبل ناهار و شام یا صبحانه بهشون اطلاع داده میشد، هر روز ملحفه های تمیزی روی تختشون بود و خیلی چیزای دیگه

این همه لطف(؟) تعجب آور بود. نه به شکنجه هایی که بهشون دادن نه به این همه مهمان نوازی. خب...پس یه جای کار می لنگه

امروز دومین روز اقامت اونها بود و اولین روزی بود که میرفتن سر میز خانواده ی پین...اونا خیلی زیاد بودن شاید ده نفر. وقتی لیم و زین وارد شدن، همه ی سرها به سمتشون چرخید و همه به زین خیره شدن

وقتی کسی به زین خیره میشد، بخاطر زیباییش بود ولی الان به علاوه ی زیباییش، یه جور حس نفرت هم توی چشمای اعضای خانواده ی پین موج میزد. زین و لیم کنار هم و با کمی فاصله از خانم پین نشستن...خانم پین زنی بود که مثل ملکه ی انگلستان زندگی میکرد

"خیلی خیلی خوش آمدید پسرانم"

زین بخاطر لحن مسخره ی خانم پین خنده ش گرفت و لیم هم همینطور ولی خب...اونا هردو اخم کرده بودن

"ممنون..."

لیم زمزمه کرد و زین سرشو برای تایید تکون داد. گویا پدر لیم برای انجام کاری تو انگلستان مونده بود

"خیلی خوشحالم که اومدید...با اینکه، جای خالی جناب پین بزرگ خیلی تو چشم میزنه"

خانم پین گفت و زین کمی لرزید. لیم دست زین رو از زیر میز گرفت

"میدونی؟ اون یه فرشته بود"

خانم پین گفت و اشکی رو که از همون اولم نریخته بود پاک کرد. زین و لیم سرشونو پایین انداختن

"خب...میتونین شروع کنین"

خانم پین گفت و دو سه تا خدمتکار برای همه سوپ ریختن. حال زین از این همه اشرافیت به هم میخورد ولی لیم اینطوری بزرگ شده بود پس زیاد هم اذیت نمیشد

زین فقط با غذاش بازی کرد چون میتونست احساس کنه چند نفر مردی که اونجا بودن دارن بهش خیره نگاه می کنن...لیم سرشو بلند کرد و به همه یه نگاه چپ انداخت. همه سرشونو تو غذای خودشون کردن و دیگه به زین زل نزدن. زین لبخندی به لیم زد و لیم هم متقابلا بهش لبخند زد. ولی زین بازهم با غذاش بازی کرد

خب انگار لیم شمشیر رو از رو بسته بود چون وقتی خوردن غذا تموم شد، از جاش بلند شد و اولین کسی بود که میز رو ترک میکرد. ولی زین نشست. لیم احمق بود ولی زین احترامشو نگه داشت. خانم پین از حرص سرخ شده بود

وقتی همه بلند شدن، زین هم بلند شد و به اتاقشون رفت. لیم داشت وسایلشو تو ساکش میذاشت

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Where stories live. Discover now