لری استایلینسون هشت

738 109 47
                                    

تلفن زنگ زد

هری روی تختش غلتی زد و وقتی به چیزی خورد تازه یادش اومد پسرش دیشب باهاش خوابیده چون کابوس دیده بود...

اون از جا بلند شد و یکی از چشماشو باز کرد...تلفن داشت دیوانه وار زنگ میزد. هری که یه چشمش رو باز کرده بود، فهمید هوا هنوز تاریکه...

دافاک؟

هری فوری به تلفن جواب داد

"بله؟"

اون خواب آلود جواب داد و وقتی نفس های مضطرب لویی رو شنید چشماش گرد شدن و خواب از سرش پرید. اون حتی ملودی نفسای لویی رو هم می شناخت

"هری...هری....زود از اون خونه بیا بیرون برو خونه ی نای"

"چی؟ لویی تو خوبی؟"

"زود باش!"

لویی داد زد و گوشی رو قطع کرد. قلب هری تو دهنش میزد...لو...لویی

چه اتفاقی براش افتاده بود؟

هری خیلی زود یکی از تیشرتاش رو برداشت و تنش کرد. یه شلوار گرمکن که دم دست بود رو پاش کرد و یه دست لباس برای خودش و ابل انداخت تو کوله پشتیش و ابل رو خیلی زود بغل کرد. ابل خواب بود

هری خیلی زود از پله ها پایین اومد و کم مونده بود بخوره به گلدون چینی که توی راهروئه. ولی اون توجهی نکرد و به سمت در خروجی دوید...

شاید لویی دیر کرده بود یا اون مرد خیلی تیز بود چون وقتی هری در رو باز کرد یه مرد سیاهپوش جلوش دید...

عین همونی که میخواست ابل رو بدزده...ولی هری فهمید این یکی دیگه ست. هری تا خواست در رو ببنده، مرد پاشو گذاشت لای در

"تقلا نکن کرلی...تقلا نکن ددی"

اون مرد با حالت مسخره ای گفت و هری بیشتر از قبل ترسید

"پاتو بکش اونور عوضی"

هری داد زد ولی این کارساز نبود. اون هیچ کاری نمیتونست بکنه...هیچ کاری. پس تنها راه رو امتحان کرد

با پاشنه ی نیم بوتش محکم کوبوند روی انگشتای پای مرد. از جاییکه مرد کفش مناسبی نپوشیده بود که اونو دربرابر ضربه محافظت کنه، پاش رو بخاطر درد کنار کشید. هری فوری در رو بست و قفل کرد. همه ی قفل ها رو فعال کرد و بعد پنجره ها رو قفل کرد.

پنجره ها نرده داشتن پس مرد نمی تونست وارد شه

هری نفس نفس میزد. ابل کم کم داشت بیدار میشد. هری به ساعت روی دیوار که شبرنگ بود نگاه کرد...

ساعت سه صبح بود

هری میتونست لگدهای مرد روی در رو حس کنه

با هر لگد، هری احساس میکرد بیشتر داره به مرز سکته نزدیک میشه...اون ترسیده بود...هم بخاطر از دست دادن ابل و هم بخاطر لویی

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Where stories live. Discover now