زیم مین هفت

812 102 56
                                    


تقریبا اطراف ساعت شش صبح بود که در اتاق پسرها زده شد. زین از خواب پرید. اون در رو باز کرد و بتی رو پشت در دید. اون یه کوله پشتی پشتش انداخته بود و طوری لباس پوشیده بود که انگار میخواد بره کمپ یا...پیک نیک...؟

زین لبخند زد

"بهتره به جای لبخند زدن برای سفر هیجان انگیزت به جنگل غربی آماده بشی تروریست"

بتی گفت و زین خندید

"خدای من! شش صبحه محض رضای ریش مسیح!"

زین گفت و هر دو خندید. زین یه خمیازه کشید

"ما بعدا میایم"

"اوه زین..." بتی ادای مادربزرگش رو درآورد، "اوه زین، پسرم تو که نمیخوای قلب منو بشکنی؟ من آخرای عمرمه و این آخرین باریه که من میبینمتون. پسرمو ازم نگیر"

بتی گفت و زین از شدت خنده شکمشو گرفته بود...خدای من بتی یه شاهکاره!

"بذار اول به داییت بگم"

"اون موافقه"

بتی گفت و رفت طبقه ی پایین. زین سرشو تکون داد و وارد اتاق شد...هیچ دلش نمیخواست به این پیک نیک بره چون یه حسی بهش می گفت این خوب نخواهد بود

"شنیدم"

لیم با چشمای بسته نالید و زین سرشو تکون داد. اون پرید تو حموم تا یه دوش بگیره. لیم هم بیدار شد و ترجیه داد به جای شیطونی بره وسایلاشونو جمع کنه...بعدم میتونست شیطونی کنه!

پنج دقیقه بعد زین اومد بیرون و لیم به جاش رفت داخل. زین موهاشو خیلی زود خشک کرد و لباساشو پوشید. اون هم شیطونی نکرد درعوض لباسای لیم رو آماده روی تخت گذاشت.

ده دقیقه بعد اونا پایین بودن. همه آماده بودن و هرکدوم مشغول حرف زدن با اون یکی بودن. زین مثل همیشه سرشو پایین انداخته بود و دستش توی دست لیم بود

حلقه ش خیلی احساس خوبی میداد وقتی میدرخشید...آه!

"همه آمدن...راه می افتیم"

مادر لیم گفت و همه از خونه خارج شدن...

خانم پین

روث، همسرش، دوتا دخترش و یه پسرش

نیکولا، همسرش، پسرشون

زین و لیم

همه جا تر بود و صدای قورباغه ها از همه جا می اومد...منظره ی خیلی زیبایی بود. درخت ها، زمین خاکی، بوی نم، همه چیز عالی بود

"همه چیز گَنده گَنده گنددددد!!!"

دختر بزرگتر روث، خواهر بتی، داشت غرغر میکرد

"چی؟ همه چیز عالیه!"

لیم به غرغرهای الی جواب داد. الا، خواهر بت بود ولی الی صداش میکردن. الی چشم غره ای به داییش رفت

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora