chapter 3

629 68 6
                                    

اون روز هم پسرا اومده بودن پیش من تا مجبورم کنن که بریم به پارتی یکی از دوستای نایل و منم طبق عادت این چند وقت اخیر در حال رد کردنش بودم
نایل:"بیخیال دیگه پسر تو چت شده
دیگه داری با این کارات خستم میکنی
تا کی میخوای خودتو تو خونه حبس کنی! "
"نایل خواهش میکنم من واقعا نمیخوام بیام "سعی کردم با ارامش جوابشو بدم
لیام:" هری لطفا به خاطر ما بیا
اصلا من خودم تمام مدت کنار تو میشینم تا هیچ دختری بهت نزدیک نشه. خوبه؟"
"لیام مشکل من اون نیست" با بی حوصلگی بهش جواب دادم
"پس میشه بگی این مشکل لعنتیت چیه که این همه مدت داری ازش فرار میکنی؟
فکر میکنی ما نمیفهمیم که به خاطر اون دختره هرزست که از ما فاصله میگیری"نایل داد زد
لیام رفت طرفش"هی پسر درست صحبت کن"
"هیچ میفهمی داری چی میگی؟ تو عوضی حق نداری به آنا بگی هرزه
یه جوری حرف میزنی انگار من نمیدونم که هرشب با یه دختر میخوابی
هرزه اون دوست دختر احمق توئه که هر روز داره یه پسرو لیس میزنه و تو نفهم حتی متوجه این نشدی" تو صورت نایل داد زدم وقتی لیام سعی میکرد که جلومو بگیره
"خفه شو ترسو اینکه من با کی میخوابم اصلا به تو مربوط نمیشه
تو اینقدر بدبختی که حتی نمیتونی عشقتو پس بگیری
هممون خوب میدونیم تو از ترس اینکه انا رو تو بغل دوست پسر پولدارش ببینی خودتو تو خونه حبس میکنی
دلم به حالت میسوزه"نایل با صدای بلندی اینارو گفت
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
لیامو پرت کردم اون طرف و با مشت کوبیدم تو دماغ نایل و جابجا شدن استخوناشو زیر دستم حس کردم
نایل افتاد و منم نشستم روی سینش و با تمام وجودم مشتامو روانه صورتش میکردم که لیام اومد سمتم و منو پرت کرد روی مبل
"هیچ معلوم هست شما چه مرگتونه! "
لیام داد زد
"هری این بود نتیجه این همه سال دوستی؟!
که به خاطر یه دختر این بالا رو سر نایل بیاری" وقتی داشت به نایل کمک میکرد تا از روی پارکت بلند بشه این حرفارو زد اما تو اون لحظه واقعا برام مهم نبود که داره چی میگه
من فقط ميخواستم که الان تنها باشم
لیام داشت با دستمال خون دماغ نایل رو پاک میکرد که سرشون داد زدم
"برید بیرون"
لیام با تاسف بهم نگاه کرد
"نشنیدید چی گفتم ؟ گمشید بیرون! "
هردوشون بلند شدن و نایل با عصبانیت به کتفم زد وقتی داشت از کنارم رد میشد
"هری من متاسفم که اینو میگم ولی فکر میکنم دیگه دوستی بین ما نمونده
تو داری مارو به خاطر یه دختر که ترکت کرده و دیگه نداریش از خونت بیرون میکنی
و این واقعا شرم آوره
هیچوقت فکر نمیکردم که دوستی معرکمون اینطوری تموم بشه
خداخافظ هری! با خاطراتش خوش باشی"
لیام قبل از اینکه بره بهم گفت و بعدش محکم درو پشت سرش بست
خودمو انداختم روی مبل و سرمو با دستام پوشوندم
من همین الان بهترین دوستای طول عمرمو به خاطر کسی که حتی منو نمیخواد از دست دادم
دیگه نمیتونستم تحملش کنم پس گذاشتم بغضم بشکنه
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه
قرصای خواب رو پیدا کردم و دوتا خوردم
رفتم سمت اتاقم
جایی که توش کلی خاطره با عشق از دست رفتم دارم
خودمو انداختم روی تخت
باید بخوابم،اینجوری حداقل برای چند ساعت آرامش دارم

از خاطراتم پرت شدم تو واقعیت وقتی توی راهرو مدرسه به یه پسر خوردمو هردوتامون کمی پرت شدیم
"هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی ؟"
با عصبانیت بهم تشر زد
"ام ، من معذرت میخوام اصلا حواسم نبود "
اروم بهش جواب دادم
من نباید دعوا درست کنم چون مسلما اونی که تو بيمارستان بیدار میشه منم نه اون
البته قبلا اینجوری نبودم و همیشه منتظر یه فرصت بودم تا دعوا راه بندازم ولی الان اونقدر خسته و بی جون بودم که حتی به زور راه میرفتم
"کاملا مشخصه.. "
با یه پوزخند جوابمو داد و رفت
رفتم سمت کلاس
این زنگ ریاضی داریم و قراره که باز انا رو ببینم
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت
رفتم توی کلاس،هنوز کسی نیومده و پشت سر انا هم خالیه
جراتمو جمع کردم و رفتم سمت اون صندلی و روش نشستم
هنوز وقت هست پس سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم
امیدوارم که از اینجا بتونم دوباره عطر تن انا رو حس کنم چون واقعا دلم براش تنگ شده

و همین کافی بود تا به ذهنم اجازه بدم که دوباره توی اون خاطرات لعنتی غرق بشه
----------------------------------------------------------

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now