chapter 15

375 61 2
                                    

هری:" خب من اولین بار آنا رو 2سال پیش دیدم
اون تازه وارد این شهر شده بود و معلم برای معرفیش اوردش جلوی کلاس

اون توی اولین نگاه فوق العاده به نظر میرسید
موهای روشن و چشمایی خوش حالت داشت
ارایش ملایمی صورتشو قشنگتر کرده بود
یه کت از چرم براق با یه تاپ نازک ، شلوار سفید و بوت مشکی پوشیده بود

هنوز تمام جزئیات اون روز رو یادمه
از لحظه اول که دیدمش به نظرم با بقیه فرق داشت

چند ماه از اومدنش به مدرسمون گذشته بود اما من هنوز با اون درستو حسابی حرف نزده بودم
همش فقط در حد مکالمه های روزانه بود
بعضی روزا وقتی حوصلم سر کلاس سر میرفت به اون و کارهاش زل میزدم و بنظرم همشون جالب بودن

اما یه چیز بود که برام تعجب اور بود و این بود که با این همه جذابیتی که داشت نمیتونست با بقیه راحت ارتباط برقرار کنه و بیشتر اوقات تنها بود

یه روز سالزمن به خاطر اینکه روی صندلیش ادامس چسبونده بودم منو به عنوان تنبیه تا 2 ساعت بعد از مدرسه نگه داشت.

بعد از اون وقتی داشتم توی راهرو ها به سمت در خروجی قدم برمیداشتم یه صدای جیغ خفیف از راهرو کمد ها شنیدم
اولش به خاطر خستگی میخواستم بیخیال بشم اما بعد یه صدای دخترونه با بغض از یه شخص نامعلوم کمک خواست
منم که اون موقع فقط دنبال هیجان بودم به سمت صدا رفتم

وقتی از پیچ راهرو گذشتم به جثه بزرگ وسط راهرو دیدم که یه دخترو به دیوار چسبونده بود و با دستهای بزرگش سعی داشت جلوی صدای اون بیچاره رو بگیره
میتونستم صداشو بشنوم که میگفت:" خفه شو کوچولو ، اینجا کسی نیست که نجاتت بده ، فقط خودمون دوتاییم پس بهتره به جای دستو پا زدن تو هم سعی کنی لذت ببری!" و بعد یه لبخند نفرت انگیز زد

بلند داد زدم :" هی عوضی داری چه غلطی میکنی؟" اون برگشت و من چهرشو دیدم
میشناختمش ، اسمش تام بود و باید بگم دست کم 20 سانت از من بلندتر بود

رفتم جلو و وقتی فقط دو قدم باهاشون فاصله داشتم اون دستشو از روی دهن دختر برداشت و اومد سمت من

با دیدن آنا که گریه میکرد و نفس نفس میزد عصبانیتم بیشتر شد
ازش پرسیدم :" خدای من آنا ، حالت خوبه ؟ بلایی که سرت نیورد؟"
اروم خزید سمتم و پشتم ایستاد درحالی که به تام زل زده بود
آنا :" من خوبم ، هنوز زنده ام ." صدای قشنگش داشت میلرزید

تام به ما زل زده بود
برگشتم سمتش و اولین کاری که کردم این بود که با تمام قدرتم مشتمو به دهن کثیفش بکوبم
صورتش به یه طرف پرت شد و منم از فرصت استفاده کردم و یه مشت دیگه تو شکمش زدم

از درد آخ گفت اما باز سرشو بلند کرد و توی چشمام نگاه کرد و خندید

دندون هاش به خاطر خون توی دهنش قرمز شده بود
خون رو تف کرد و بعد بدون اینکه به من فرصت دیگه ای بده مشتشو روانه صورتم کرد
همین که سرمو بلند کردم یکی دیگه زد که باعث شد بیوفتم روی زمین
صدای خندش بلند شد

دستمو بردم سمت دهنم که داغ کرده بود
همین که انگشتم به لبم خورد از درد ناخوداگاه دستمو عقب کشیدم

میخواستم بلند بشمو دوباره بزنمش که آنا یه جیغ بلند کشید و همزمان محکم زانوشو زد بین پاهای تام

تام دستشو گذاشت بین پاهاش ، از درد روی زمین ولو شد و فقط تونست ناله کنه

من هنوز متعجب داشتم نگاه میکردم که آنا دستمو کشید و بلندم کرد :" زودباش بلند شو!! "

سریع پاشدمو دستشو گرفتم و با هم تا جایی که نفس داشتیم دوییدیم و از مدرسه دور شدیم

وقتی چندتا کوچه رو رد کردیم دستشو از توی دستام بیرون کشید و خم شد

داشت نفس نفس میزد
منم وایسادم و دستامو روی زانو هام گذاشتم و نفس عمیق میکشیدم

هری:" تو اونجا چیکار میکردی؟" این سوالی بود که ذهنمو درگیر کرده بود
سرشو بالا اورد و گفت:" من امروز گوشیمو توی کمدم جا گذاشته بودم ، فقط اومده بودم اونو بردارم که یهو اون کثافت دهنمو از پشت گرفت ، اصلا اون اونجا چیکار میکرد!؟ " بین نفس زدنهاش و بریده بریده بهم گفت

نشستم روی زمین و اونم کنارم ولو شد
هنوز نفسهامون یکنواخت نشده بود

دستمو روی لبم گذاشتم و از درد آهی کشیدم
آنا برگشت سمتم:" وای خدا ، من واقعا معذرت میخوام ، بزار الان لبتو تمیز میکنم. " و بعد از جیبش یه دستمال دراورد
یکی از دستاشو گذاشت روی فکم و سرمو اروم به سمت خودش برگردوند

همین که دستمال رو روی لبم گذاشت صورتم جمع شد
آنا :" منو ببخش اما باید تمیز بشه ، نمیخوام به خاطر کار احمقانه من لبت عفونت کنه. " و دوباره دستمالو فشار داد

بعد از چند بار تکرار این کار دوباره اروم کنارم نشست
شروع کردم به خندیدن که ازم پرسید :" توی این وضعیت تو داری به چی میخندی؟"
هری:" بیچاره تام!! خیلی بد زدیش ،
فکر نکنم تا فردا بتونه از جاش بلند بشه! " با گفتن این حرف اونم شروع کرد به خندیدن

برگشتم سمتش و بهش گفتم :" یادم باشه هیچوقت عصبانیت نکنم " و دوباره خندیدم

توی چشمام نگاه کرد و مهربون گفت :" نگران نباش من حتی اگه ازت عصبانی هم بشم هیچوقت اونجوری نمیزنمت"

دستمو بردم سمتش و گفتم:" اسم من هریه! " خندید و گفت :" میدونم ، قبلا با هم اشنا شدیم!"
هری:" اره ، اما اون موقع هنوز به خاطرت کتک نخورده بودم! این خودش میتونه شروع یه دوستی و اشنایی جدیدی باشه! "

آنا :" خب ، اره تو راست میگی" بعد باهام دست داد :" منم آنابل هستم ، اما خوشحال میشم اگه آنا صدام بزنی"
هری:" سلام آنا ، اوضاع چطوره؟" این دفعه قهقه زد که باعث شد منم خندم بگیره"
---
احساس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم ...

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now