دیروز رفتم و یکی از عکسای خودم با کارا توی نیویرک رو چاپ کردم
راستش اون خیلی بانمک بود ، کارا داشت شکلک درمیاورد و منم گیج نگاهش میکردم
اون عکس رو به دیوار اتاقم زدم
درست کنار عکسم با آنا...
اون عکس خیلی قدیمی بود ولی من عاشقش بودم
فکر میکنم رفته بودیم تولد دوست آناعجیبه که به نظر برای سال ها پیشه
کی فکر میکرد توی یه سال اینقدر اتفاق بیوفتهرفتم عقب و از دور به عکس ها نگاه کردم
یه لبخند کج روی لبم نشست و قبل از اینکه اشکم بریزه با پشت دست پاکش کردمبه ساعت نگاه انداختم
با اینکه زنگ اول که ریاضی بود پریده ولی هنوز وقت برای مدرسه رفتن هست
اولین چیزی که جلوی دستم اومد پوشیدم
یه کلاه سرم گذاشتم و راه افتادمتوی راهم یه بسته سیگار خریدم و بعد از پارک کردن موتورم وارد حیاط شدم
هنوز چند نفر توی حیاط بودن
فکر کنم بتونم سر کلاس زبان حاظر بشمبا کمی عجله خودم رو به کمدم رسوندم و کتابمو برداشتم
برای اینکه زودتر برسم از راهرو پشتی رفتم ولی امیدوارم این کارو نمیکردممن سرم توی کتابم بود و داشتم به اخرین مبحث که معلم درس داده بود نگاه میکردم که صدای ناله شنیدم
وقتی سرم رو بلند کردم آنا رو دیدم !
جکسون اونو بین خودش و دیوار پرس کرده بود و گردنش رو با هوس میبوسیدمغزم هنگ کرده بود
نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم
من ، من فقط بهشون زل زدم و به سختی نفس میکشیدمبا هر بوسه اونا انگار یه گلوله تو بدنم فرو میرفت
من میخواستم برم ولی انگار پاهام بی حس شدن
چشمای پف کردم به صورت آنا خیره بود تا وقتی چشماش باز شداون با دیدنم شوکه شد و سریع جکسون رو هل داد
"چیشده؟" جکسون با تعجب پرسید و به آنا زل زد اما چشمای انا روی من بود"اوه، هری...
من ، من معذرت میخوام
نفهمیدم تو اینجایی"آنا با دستپاچگی گفت و گونه هاش سرخ شده بود
جکسون با صورتی بی احساس بهم نگاه کرد و احتمالا توی دلش بهم فحش داد
YOU ARE READING
One-way Road (H.S)
Fanfiction[complete] این داستان یه عشقه یه عشق پوچ یه عشق یک طرفه که به جایی نرسید و داستان یه زندگی که نابود شد و سوخت و همه اینو فهمیدن به جز کسی که باید میفهمید _______________ عشق... بعضیا میگن شیرینه و همه باید یک بار عاشق بشن اما من...