chapter 42

349 52 9
                                    

امروز 10 روز از نامزدی انا میگذره و من از همیشه بی حس ترم
انگار مریضم ، من... من نمیفهمم چه مرگمه
یه حس عجیبه ، انگار هم دارم از غصه میمیرم و هم برام اصلا مهم نیست

فکر کنم چند وقتی میشه غذای درستو حسابی نخوردم ، راستش اصلا حوصله غذا درست کردن ندارم

بعضی وقتا یاد روزایی میافتم که صبح زودتر بلند میشدم تا برای انا پنکیک و وافل درست کنم ولی اون بیشتر اوقات میومد پیشم و با هم صبحونه درست میکردیم

اون هیچوقت نمیتونست اروم بگیره ، یا تخم مرغا رو میشکوند و یا تمام ارد رو روی من خالی میکرد
من دوستش داشتم ، تموم اون دیوونه بازیا رو دوست داشتم ، من اونو میپرستیدم ...
ولی اشتباه میکردم

قبل از اینکه یه قلپ دیگه از ویسکی توی شیشه رو سر بکشم به گوشیم نگاه کردم
15 تا میس کال از پدر دارم
میدونم اون چی میخواد
من فقط نمیتونم برم نیویورک
من حتی توی این 10 روز مدرسه هم نرفتم ، یعنی اصلا از خونه بیرون نرفتم

حتی تلفن خونه رو هم از برق کشیدم تا دیگه صداشو نشنوم

من داغون تر از چیزیم که فکر میکنم
میتونم اینو هر روز توی ایینه ببینم
درست وقتی خواستم گوشیو پرت کنم روی مبل دوباره زنگ خورد

باز پدرم بود ، رد تماس کردم
ولی چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد
اول خواستم ردش کنم ولی نظرم عوض شد
"بابا بهت گفتم که... " با شنیدم صدای گریش حرفمو خوردم
یه لحظه فکر کردم حتما توهم زدم ولی اینطور نبود
اون واقعا داشت گریه میکرد و بهم میگفت که چرا نرفتم مادرمو ببینم

" بابا چیشده؟!" ازش پرسیدم و پاهام از ترس بی جون شده بود
اون مدام اسم مامانو صدا میزد و درست جوابمو نمیداد
" بابا التماست میکنم
بهم بگو مامان حالش خوبه.. "
" نه ، نه اصلا حالش خوب نیست هری
اون ، اوه خدایا من نمییتونم... " اون بین گریه هاش گفت

" داری منو میکشی بهم بگو چیشده" داد کشیدم
" مادرت رفته هری
اون برای همیشه ترکمون کرد ...
رفته! " بالاخره گفت

گوشیو انداختم
من الان چی شنیدم؟!
امکان نداره...
  من چند وقت پیش دیدمش ، اون کاملا خوب بود
یادم نیست دقیقا اخرین بار کی دیدمش ولی میدونم که خوب بود

شاید بابا داره فیلم بازی میکنه تا منو بکشونه اونجا ، باید همین باشه وگرنه امکان نداره بخواد اینجوری منو بترسونه

خب ،
ولی بابا میگفت حالش بده
شاید راست میگه
باشه ، الان میرم یه دوش میگرم و بعدش حاضر میشم ...
من میرم نیویورک ، میرم میبینمش

گوشیمو برداشتم
بابام داشت صدام میکرد
" الان راه میوفتم " گفتم و تماس رو قطع کردم

توی پله ها گوشیم از دستم افتاد ، برش نداشتم
مستقیم رفتم توی حموم
میخواستم اصلاح کنم تا تمیز برم پیش مامانم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now