chapter 20

419 60 10
                                    

الان دو هفته از وقتی که از بیمارستان مرخص شدم میگذره

من هفته اول رو استراحت مطلق بودم و فقط توی خونه گذروندم و البته به جز کارا کسی به دیدنم نیومد
فکر میکردم لیام بعد از اینکه نجاتم داد بازم به دیدنم میاد اما این اتفاق نیوفتاد
کسی چمیدونه ، شاید کار داشته

از اینکه نسبت به خیلی چیزا خوش بینم بدم میاد
من خیلیا رو میبخشم ، اونم بدون اینکه ازشون دلیل کارهای بدشونو بپرسم

شاید هم به خاطر اینه که دوستشون دارم
من راحت میبخشمشون چون میخوام بازم توی زندگیم باشن
اما انگار اونا هستن که منو نمیخوان
این حس وحشتناکه

بیخیالش ، اگه واسه ی اونا مهم نیست چرا برای من مهم باشه!
هفته دوم هم تا 3روز به خودم مرخصی دادم و توی خونه استراحت کردم
خب ، مادرم هم نمیتونه تا همیشه پیشم بمونه
اون کار داشت و مرخصی هاش هم تموم شده بود ، بعد از هفته اول برگشت پیش پدرم.

الان هم که سر کلاس سالزمن هستم.
من ته کلاس نشستم و سرمو روی میز گذاشتم و به آنا خیره شدم

دستشو زیر چونش گذاشته و با دقت به سالزمن و چیزایی که روی تخته مینویسه نگاه میکنه و هر از گاهی یه چیزی توی دفترش مینویسه
خیلی دوستش دارم !
خیلی زیاد...!این اشتباهه ،نه؟

اون سالم و خوشحاله ، حتی اگه بدون من باشه
پس منم باید خوشحال باشم!
...
نمیدونم....
این حرفا غلطه؟
اصلا چرا باید راجبش فکر کنم...

توی افکارم بودم که نمیدونم چی شد به سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد
سریع چشممو ازش گرفتم و به بقیه نگاه کردم
چرا همه دارن به من نگاه میکنن!

سالزمن جوابمو داد :" اینقدر توی رویایی که حتی صدامو نمیشنوی استایلز!؟
پسر تو تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟" این دفعه هم عصبانی و هم خسته بود

سرمو انداختم پایین :" متاسفم! "
سرشو تکون داد :" تاسف تو چیزیو عوض نمیکنه.
بلند شو و از کلاسم برو بیرون!!
میری پیش اقای فردریک تا در موردت تصمیم بگیره." به میزش تکیه داد و منتظر شد تا وسایلمو جمع کنم
همه نگاها رو منه...
یه لحظه برمیگردم و به چهره ها نگاه میکنم ، همشون بی روحه...
کسی اینجا احساس نداره
یا شاید اینطور به نظر بیاد...
به انا نگاه میکنم ، اونم سرده... انگار دیگه چشماش برق نمیزنه... مثل یه عروسک چینی رنگ پریده...
چرا دارم اینطور تشبیهش میکنم؟؟
نمیدونم...
شاید فقط منگم...
شاید اثر داروهاست؟؟
شاید...

از کلاس بیرون رفتم و در رو هم پشت سرم بستم
آهی کشیدم و دستمو توی موهام بردم
یکم گیجم

حالا چیکار کنم!
برم سمت دفتر!؟
شروع کردم به قدم زدن تا دفتر فردریک

یاد حرفای کارا وقتی اولین بار به خونمون برای دیدنم اومد افتادم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now