chapter 5

483 66 7
                                    

من امروز آنا رو تو مدرسه دیدم پس نمیتونه نیومده باشه
اون الان فقط یه جا میتونه باشه
روی اون درخت قدیمی و بزرگ پشت زمین فوتبال مدرسه که همیشه موقعی که کلاسو میپیچوندیم میرفتیم روی اون قایم میشدیم و فقط میخندیدیم و خاطره تعریف میکردیم

مطمئنم که الان با جکسون اونجاست و داره باهاش خوش میگذرونه
دستمو کشیدم روی گردنبندی که انا بهم داده بود
شبیه یه حرف A بود، مثل اول اسمش

اونو وقتی روی اون درخت بودیم بهم داد
اون خاطره رو با تمام جزئیاتش یادمه

Fb:
آنا تا صدای زنگ رو شنید با عجله رفت سمت بوفه و چندتا خوراکی خرید و با خنده اومد سمتم
"چرا اینارو خریدی؟نکنه میخوای با آقای سالزمن اینارو بخوری و ریاضی حل کنی؟" با خنده ازش پرسیدم
"اوه هری لطفا احمق نباش و دنبال من بیا! "
دستمو کشید و منو برد سمت زمین فوتبال
چیزی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم وقتی داشت با خنده از خاطراتش میگفت و از اینکه چجوری اون درختو پیدا کرده بود، تقریبا نصف حرفاشو نفهمیدم چون محو خنده و صورت زیباش شده بودم تا بالاخره رسیدیم به یه پرچین نسبتا بلند و سراسری که اطراف درخت رو گرفته بود و اونطرفش یه درخت قشنگ و بزرگ بود.
آنا دوباره بازوم رو کشید من منو برد پشت پرچین
اونجا یه تیکه از پرچین کنده شده بود پس ما ازش رد شدیم و وارد فضای زیر درخت شدیم که اتفاقا به خاطر سایه درخت خیلی خنک بود
انا سریع رفت زیر تنه درخت وایساد و خوراکی هارو گذاشت پای تنه
"هری یه تکون به خودت بده پسر چرا همون جا خشکت زده"
خندیدم و رفتم پیشش
"خب حالا دستاتو قلاب کن!! " بهم گفت وقتی که دستامو گرفت
"چیکار کنم؟؟!" با تعجب بهش نگاه کردم
دستای خودشو تو هم قفل کرد و جلو صورتم تکون داد
"اینجوری هری، این کارو که دیگه بلدی؟!"
دستپاچه شدم و سریع دستمو براش قلاب کردم "اوه،اره معلومه که بلدم"
خندید و پاشو گذاشت رو دستم و با یه فشار خودشو کشوند بالای درخت
من تعجب کرده بودم که چطور اینقدر سریع خودشو به یه شاخه پهن رسوند و روش نشست
"خوب، حالا اون چیپس هارو بنداز بالا"
کاری که میخواست رو انجام دادم و بعدش خودمو به زور کشوندم بالا
وقتی بهش رسیدم نفس نفس میزدم " دختر تو چطور اونقدر سریع اومدی بالا ؟"
به خنده شیطون کرد و بعد لباشو روی لبام گذاشت
نفسم بند اومد اما سریع خودمو جمع کردم و بوسیدمش
لباشو ازم جدا کرد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت
"دلم نمیخواست امروز سالزمن رو ببینم،همین!"
با صدای ارومی اینو زمزمه کرد
از شنیدن این حرف یه ذره دلسرد شدم
انتظار داشتم که لااقل توی اون لحظه بهم بگه که دوستم داره اما...
سریع خودشو ازم جدا کرد و یکی از بسته های چیپس رو باز کرد
سرشو گذاشت روی پام و شروع کرد به خوردن چیپسا
"راستی برات یه یادگاری خریدم! " با دهن پر گفت و بعد دستشو تو جیب شلوارکش کرد و اون گردنبندو دراورد
ازش گرفتمش و یه حس عالی بهم دست داد وقتی دیدم برام یه کادو گرفته
"آنا این محشره! ازت ممنونم! "
و سریع انداختمش گردنم
"خوب حالا شروع کن، از کارای احمقانه ای که با نایلو لیام کردی برام بگو"با یه لبخند مهربون بهم گفت و منم که انگار فقط منتظر این حرف بودم با اشتیاق تمام شروع به تعریف کردم

"آقای استایلز اصلا حواستون هست که دارم چی میگم؟؟"
صدای عصبانی سالزمن منو به خودم اورد
"چی؟
اها ، بله ، بله حواسم هست"با دستپاچگی جواب دادم
"جدا؟؟؟ پس حتما میتونید بگید که من الان چی درس دادم! " ازم پرسید با اینکه جواب منو میدونست
"ااام، راستش نه
نمیتونم بگم
متاسفم"با صدای ارومی وقتی سرم پایین بود جوابشو دادم
شروع کرد به غر زدن
اون سرم داد میکشید و منو مقابل همه تحقیر میکرد
نتونستم تحمل کنم پس کتابمو برداشتم و از کلاس زدم بیرون ولی هنوز صدای داد و بیدادش رو توی راهرو میشنیدم
"دیگه حق نداری بیای سر کلاس من استایلز! "
برام مهم نبود که چی میگه، رفتم سمت کمدم و کیفمو برداشتم ،لازم بود که الان تنها باشم
داشتم از پله های ساختمون پایین میرفتم که یه فکر احمقانه به سرم زد
باید برم پیش اون درخت تا ببینم آنا اونجاست یا نه!
پس بدون هیچ معطلی راهمو به سمت زمین فوتبال کج کردم .

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now