chapter 29

334 50 11
                                    


کِوین یه چیزی توی سوراخ کلید کرد و بعد از کمی تکون دادنش در با صدای 'کلیک' مانندی باز شد

سریع وارد شدیم و بعد در رو پشت سرمون بستیم
دستام میلرزید ، من از همین الان از کارم پشیمون شدم

"مامان دوباره چیزی جا گذاشتی؟" صدای آنا از طبقه بالا شنیده شد
با شنيدن صداش قلبم ریخت ، من نباید اينجا باشم...
کوین یک بار دیگه به بازوم زد و بعد از پله ها بالا رفت
احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از توی سینم بیرون بزنه
به طبقه بالا رسیدیم ، قبلا به کوین گفته بودم که اتاق آنا کجاست

اروم به سمت اتاق قدم برمیداشتیم که دوباره صداش بلند شد :" مامان تو اونجایی؟"
و چند ثانیه بعد از اتاقش بیرون اومد در حالی که منو کوین در یک متری اون ایستاده بودیم

حالت چهره آنا تغییر کرد و من ترس رو توی چشمای عسلیش دیدم
" ببخشید که شبیه مادرت نیستم کوچولو " کوین گفت و بعد به سمت آنا دوید

آنا میخواست فرار کنه و دوباره به سمت اتاقش برگشت اما سرعتش زیاد نبود
کوین اونو محکم گرفت و سعی داشت جلوی دهنش رو بگیره
آنا خیلی تقلا میکرد اما زورش به کوین نمیرسید

" مثل احمقا اونجا واینستا ، بیا کمک! " کوین داد زد و از من کمک خواست
درست همون موقع که من حرکت کردم آنا با زانو به وسط پای کوین زد
اون آه کشید و بعد دستاش از دور آنا باز شد

اون دختر به سمت اتاقش رفت اما قبل از اینکه به پنجره برسه تا ازش فرار کنه من موهاشو از پشت کشیدم
اون جیغ کشید و بعد محکم به سینم کوبید
من هنوز بعضی وقتها دنده هام درد میگرفت و با ضربه های اون درد توی کل بدنم پیچید
برای چند ثانیه نفهمیدم چیکار میکنم و بعد با همه توانم به صورت گل انداخته آنا سیلی زدم
اون تعادلش رو از دست داد ، افتاد و بعد سرش به لبه پنجره خورد

حالا همه جا ساکت بود و فقط صدای نفس های سنگین من و کوین میومد
روی زمین کنار بدن آنا نشستم
" من چیکار کردم! " با خودم زمزمه کردم
کوین اومد کنارم و روی زمین نشست :" پسر تو چه غلطی کردی! ؟
تو کشتیش! " اون عصبانی بود

ماسکم رو دراوردم ، نمیتونستم نفس بکشم :" نه!
نه اون نمرده! 
من میدونم ، اون زندست " صدام مثل دستام میلرزید

اروم صورت آنا رو برگردوندم و به زخم  کنار سرش نگاه کردم
خیلی عمیق نبود اما ازش خون میومد

به سمت سینش خم شدم و سرم رو روی قلبش گذاشتم تا ببینم میزنه یا نه!

" چیشد؟ زندست؟" کوین مضطرب گفت
" هیششش ، ساکت باش" داد زدم
چند ثانیه گذشت اما هنوز صدایی نمیومد
من عصبی بودم و نمیتونستم به خاطر صدای نفس کشیدن کوین تمرکز کنم :" کوین یه لحظه نفس نکش لطفا! "

اون با ترس دستشو جلوی دهنش گذاشت
دوباره سعی کردم همه حواسمو فقط به آنا بدم و اینبار یه صدای ضربه ی ضعیف توی قفسه سینش شنیدم

نفسمو با اسودگی بیرون داد :" اون زندست"
" خوبه ، من میرم ماشین رو بیارم توی پارکینگ ، تو هم اینو بیارش طبقه پایین" کوین گفت و زود بلند شد و از اتاق رفت

اروم به سمت تخت خزیدم و بعد بهش تکیه دادم
من همین چند ثانیه پیش آنا رو زدم و الان دارم اینقدر خونسرد برخورد میکنم!

اشک توی چشمام جمع شد و باعث شد اطراف رو تار ببینم :" متاسفم آنا!
خیلی متاسفم ،
منو ببخش"
با پشت دستم به دماغم کشیدم و سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم
من اون رو دوست دارم و نمیتونم اینو انکار کنم
به اطراف اتاق نگاه انداختم
من کلی خاطره اینجا دارم ، با کسی که ممکن بود بکشمش

صدای بوق ماشین از طبقه پایین بهم یاداوری کرد که من به خاطر یه کار دیگه اینجام

زود اشکام رو پاک کردم و به سمت آنا رفتم
اروم بغلش کردم و به سمت پارکینگ قدم برداشتم

کوین اونجا منتظر بود :" پسر داشتی چیکار میکردی؟ چقدر لفتش دادی! " و بعد در صندلی عقب رو باز کرد
آنا رو با ملایمت رو صندلی خوابوندم و جوری که کوین نبینه سرش رو بوسیدم

" تمومه ، بریم! " گفتم بعد از اینکه یه ملافه سیاه روی آنا انداختم
توی ماشین نشستیم و بعد به سرعت به سمت اپارتمان که تقریبا خارج شهر بود حرکت کردیم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now